_ جیمین.
یونگی به آرومی اسم پسر کوچیکتر رو صدا زد و پشت دستش رو نوازش کرد. خونریزی بند اومده و طبیب گفته بود به زودی جیمین بهوش میاد. اما یونگی نمی تونست وقتی رنگ معشوقهاش اونقدر پریده بود و زیر چشماش از ضعف کبود شده بود نگران نباشه. احساس گناه میکرد. میدونست مقصر همهدرداییه که تا این لحظه جیمین مجبور به تحملشون شده و به خاطر این موضوع از خودش نفرت داشت.
_ کاش هیچ وقت توی خانواده سلطنتی به دنیا نیومده بودم. کاش اولین بار همدیگه رو توی یه مزرعه میدیدیم، به عنوان دوتا رعیت. نه توی حیاط قصر و به عنوان افرادی که اسیر عنوان های خانوادگیشونن.
درحالی که همچنان دست جیمین رو نوازش میکرد زیر لب زمزمه کرد و بوسه نرمی پشت دست سرد پسر کوچیکتر گذاشت. اخم بین ابروهای پسر نشون میداد حتی توی خواب هم داره درد میکشه.
با به صدا دراومدن درهای اتاق، کمی از جیمین فاصله گرفت و علی رغم بی میلیش گفت:(( میتونی بیای تو.))_ وزیر اعظم اینجان سرورم. با..با یه حکم که میخوان تاییدش کنید.
خواجه جانگ مردد و ترسیده گفت و تعظیم کرد. میدونست درست از زمانی که اون روباه موذی پاش رو توی اتاق امپراطور بذاره، شعله های اولیه جنگ بزرگ افروخته میشن و از جون امپراطور میترسید. کانگ کسی نبود که این جنگ رو ببازه و یونگی هم قرار نبود تسلیم بشه.
_ الان نه. بعدا حکمو میبینم.
یونگی کلافه دستور داد و منتظر بسته شدن در به خواجهمسن نگاه کرد اما قبل از اینکه اون عکسالعملی به حرفش نشون بده، جثه وزیر کانگ، با نیشخند کثیف روی لباش توی چهارچوب در ظاهر شد و گستاخانه جلوی بسته شدن در کشویی اتاق رو گرفت.
_ مسئله امنیت خاندان سلطنتیه سرورم. باید همین الان باهم صحبت کنیم. اگه قبول نکنید، من و وزرای دیگه مجبور میشیم طبق قوانین، چون شما امکان شرکت توی جلسه رو نداشتید خودمون حکم رو تصویب کنیم. فکر نکنم اینو بخواید.
کانگ با لحن آرومی گفت ولی حتی احمق ترین آدم ها هم میتونستن متوجه جملات تهدید آمیزش بشن. یونگی دندوناش رو با حرص روی هم فشار داد و پایین لباسش رو توی مشتش فشرد. از اینکه نمیتونست اون مرد رو از قلمروی خودش بیرون بندازه بیزار بود.
_ زودتر حرفتونو بزنید وزیر.
با بی حوصلگی گفت و به خواجه جانگ که نگران بهش خیره شده بود اشاره کرد تا در اتاق رو ببنده. بعد دستش رو به طرف صندلی ای که با فاصله از تخت خواب، روبروش قرار داشت گرفت.
_ لطفا بشینید.
وزیر کانگ تعظیمی کرد و روی صندلی نشست. طومار توی دستاش رو جوری محکم بین انگشتاش گرفته بود که انگار حکم مرگ و زندگیش توی اون طومار نوشته شده. البته که پیروزی توی نقشه کثیفش، برای اون مرد از مرگ و زندگی هم بالاتر بود.
VOUS LISEZ
after sunset [yoonmin]
Fanfictionدستاش رو نوازش وار روی گونههای زخمی پسر کوچیکتر کشید و با بغض زمزمه کرد:(( چطور تونستی اینکارو باهام کنی وقتی تنها کسی که بهش اعتماد داشتم تو بودی؟ )) جیمین سرش رو پایین انداخت و بغضش رو قورت داد. چطور میتونست بگه میترسیده یونگی وقتی درباره هویت...