My Prince

81 14 5
                                    



انگشتی که روی گونه‌ش فشار می دادم رو تو مشتش گرفت و من رو جلو تر کشید. چشم های درشتش رو روی صورتم چروخوند، و منی که تمام عمر یه گوی سفید مالک وجودم بود، اسیر گوی تیره ی نگاه اون شدم، نگاهش توی تک تک ذرات جسمم رسوخ می کرد و اون جریان عمیق رو به قلبم می رسوند.
چشم هاش می چرخید و من برای اولین بار فهمیدم سرگیجه برای بشر چه معنایی داره. دنبال چشم هاش بودم ولی نمی دونم اون دنبال چه چیزی تو وجودم می گشت که هر چی نگاهم می کرد به نتیجه ای نمی رسید.
- تو انسانی؟
از شنیدن سوالش جا خوردم. از اهالی زمین یاد گرفته بودم که هر چیزی که واقعیت داره رو نباید به زبون بیارم، مخصوصا اون هایی که ترسناک و غیرقابل باورن، چون یا ترد می شدم یا مسخره.
اگر بهش می گفتم"نه، من انسان نیستم." اجازه می داد کشفش کنم؟ چیزی که واقعا با تمام وجودم می خواستم، دوست داشتم بدونم اون چه قدرتی توی وجودش داره که تونسته من رو حتی زمانیکه لحظه جابه جایی ماه توی آسمون رسیده کنار خودش نگه داره، اگر اون هم یه الهه می بود، شاید می تونستم درک بشم، دیده بشم و مجبور به پنهان کردن هویتم نباشم.
از مادر شنیده بودم که برادرانم، الهه ی خاک، باد، آب و آتش جایی روی زمین و در کالبد های انسانی انجام وظیفه می کنن، همون روز ازش پرسیدم پس چرا من باید توی خلایی تاریک و به تنهایی روزگار بگذرونم، جوابی که بهم داد به حدی قاطعانه و قانع کننده بود که گوی سفیدم رو بردارم و برای مدت ها ترکش کنم. بهم گفت:
" چون تو از همشون سرکش تر و زیبا تری، چون تو با میل به درخشیدن متولد شدی."
و من همون لحظه ای که پاهام خاک زمین رو لمس کرد، به حقیقت کلام مادر پی بردم، مادر من، مادر طبیعت...
دست هام کشیده شد و من جایی روی تخت شاهزاده به خودم اومدم، اون موقع نمی تونستم به خوبی وانمود کنم یه انسانم، تعجب و ترس برام تعریف شده نبود و همین در مورد ماهیتم کنجکاو ترش کرد، دستش رو بالای سر منی که به بالشتک طلایی روی تختش تکیه داده بودم گذاشت، روی صورتم خم شد و خیره تو چشم هام گفت:
- تو ازم نمی ترسی، نه؟
چرا باید ازش می ترسیدم، نه تو دست هاش شمشیری داشت و نه تو تنش زره، مگه انسان ها از همین چیز ها نمی ترسیدن؟
- قرار نیست به سوال هام جواب بدی؟
من می خواستم جوابش رو بدم، ولی جوابی نداشتم. اون چیز هایی نمی پرسید که قبلا جوابش رو از انسان ها شنیده باشم.
نفس داغ از کلافگیش روی صورتم خالی کرد، پوست بالای لبم رو سوزوند، دستم رو روی لبم گذاشتم تا دیگه نسوزه، تا حالا هیچ انسانی اونقدر بهم نزدیک نشده بودم.
از واکنشم باز هم صورتش شکفت. خودش رو کنارم روی تخت انداخت و با حفظ همون لبخند با سقف کوتاه تختش خیره شد.
- ای کاش انسان نباشی... می خوام خودم رو باهات گول بزنم، می خوام باور کنم برای من فرستاده شدی تا درد هام رو تسکین بدی.
روی تختش نشستم و لباسم رو صاف و موهام رو مرتب کردم، باید مردی برازنده دیده می شدم. نفس و خنده ای تیز رو پشت گردنم حس کردم، بعد ها فهمیدم اسمش نیشخنده و نشانه ی تمسخر یا عصبانیت، اما این تعریف شامل شاهزاده ی من نمی شد.
- می دونی نباید به یک شاهزاده پشت کنی؟
سرم رو به سمتش برگردوندم ولی نیمرخم توسط لب های کوچیکش لمس شد، دستش رو دور تنم حلقه کرد، اون انسان داشت زیادی بهم نزدکی می شد. زیر گوشم لب زد:
- تو برای من فرستاده شدی... چرا چیزی نمی گی؟ 
صدای کر کننده ی به هم خوردن سنگ ها توی سرم پیچید سنگ هایی که کنار رودخونه گذاشته بودم که هر وقت گوی سفیدم از مدار خارج بشه به هم برخورد کنن و بهم خبر بدن که باید سریعا سر پستم برگردم.
تلاش کردم دستش رو از دورم باز کنم، اون محکم تر نگهم داشت. خودم رو تکون دادم تا رهام کنه ولی با شنیدن جمله ی بعدیش توی جام آروم گرفتم.
- بهم بگو که برمی گردی، تو یه رویا نیستی؟
شاهزاده مست بود یا روحش از درد مستانه افسار می درید و بند های ابهتی که چند لحظه قبل ازش دیدم رو پاره می کرد.
بالاخره لب باز کردم، جوابش رو می دونستم. من به اون اتاق برمی گشتم چون اونجا کسی بود که مثل من به دیده شدن نیاز داشت، کسی بود که برای اولین من رو متوجه حضور قلب نقره ای رنگم کرد، براش تپیدم...
- برمی گردم...
برق نگاهش رو پشت سرم جا گذاشتم و بعد از خروج از اتاقش بدون توجه به اینکه اینبار گیر می افتم یا نه دویدم، اونقدر دویدم که به سنگ های نگهبان برسم.
تو مشتم گرفتمشون، حس می کردم ماهم ترسیده و داره می لرزه، و من چه الهه ی نفرین شده ای بودم که صدای اشک ریختنش رو شنیدم و کنار شاهزاده موندم.
روی تخته سنگ زانو زدم، اگر ترد می شدم وهیچ وقت بهش برنمی  گشتم چی، اون به لرزیدن و اشک ریختن ادامه میداد؟ بی نور و سرگردان تر می شد؟
پلک هام رو روی هم فشردم و تو دلم التماسش کردم من رو بالا بکشه، پرتوهای سرگردونش رو به دست و پاهام برسونه و با همون قدرت که فرزندی مادرش رو به آغوش می کشه، من رو بغل بگیره.
تنگی و فشار سنگینی رو روی سینه‌م احساس کردم، اما پاهایی که روی تخت سنگ لغزید و زانوهایی که ازش جدا شد یعنی ماه بوسیدنی و نقره ای رنگم من رو فراموش نکرده بود.
وقتی که روی رودخونه معلق شدم، درخشش نوری رو روی قلبم حس می کردم، موهای نقره ایم آویزون و پریشون دورم رو گرفته و لباس ابریشمیم توی تنم شل شده بود و می رقصید.
لبخند زدم. این تمام احساس من به ماهم بود، معشوقه ای که تا به اون روز فکر نمی کردم کسی بتونه جاش رو بگیره. بالا رفتم و وقتی به خودم اومدم در حال نوازش سطح ناهموارش بودم، می لرزید ولی من می تونستم آرومش کنم... من خدای اون تیکه سنگ بودم.
***

قدرتم تو کنترل مدار ماه کمتر شده بود، نمی تونستم برای مدتی تنهاش بذارم و همین راهم رو برای ورود به زمین بسته بود. بار انتظاری رو روی قلبم حس می کردم، انتظاری که انگار فقط سهم من نبود.
اونقدر عاجز شدم و بیتاب که به محض بهبودی اوضاع مدار، جرات کردم ماهم رو ترک کنم.
رفتم ولی هنوز هم حسرت می خورم که ای کاش هیچ وقت خودم از مدارم خارج نمی شدم، ای کاش هیچ وقت تشنه ی چشیدن طعم انسان بودن و به چشم اومدن نمی شدم.
با چه تصوری تصمیم گرفتم به زمین برم تا به اون مردم قدر نشناس و بی توجه بفهمونم، آره.. من کسی هستم که روشنایی شب ها، جزر و مد آب ها و تعادل حیاتتون رو حفظ می کنم؟
فرار روز اول راه های مخفی رفت و آمد امن رو بهم یاد داده بود، هر چند از قدرت هام برای ناپدید شدن، که به تازگی باهاشون آشنا شده بودم، هم استفاده کردم.
وارد قصر شدم و بدون توجه به اتاق های شبیه به هم با تکیه بر احساسم خودم رو به همون اتاق آشنا رسوندم، شاهزاده رو توی تختش ندیدم، نا امید و سرخورده از بی فایده موندن سفر پر مخاطره‌م به در تکیه زدم، اما صدای ورق زدن صفحاتی که از سمت دیگه ی اتاق شنیدم مانع از پشیمونیم شد.
در حالی که کتابی دست نویس توی دست های خوش تراشش گرفته بود، با همون قدم های محکم و ابهت میخکوب کننده پرده ی حریر میانه ی اتاقش رو کنار زد و پیش اومد.
- خیلی دیر نکردی؟ حالا حتی برای تشکر هم دیره...
بالاخره چشم هاش رو از پیچ و تاب کلمات جدا کرد و به من داد، باید بهش می گفتم چه اتفاقی برام افتاده بود، باورم می کرد؟
من که نمی تونستم ماهیتم رو تغییر بدم، یه الهه، حتی روی زمین هم یک الهه‌س. باید بهش می گفتم، اگر ازم می ترسید یا طردم می کرد بدون مکث به دنیای تاریکم برمی گشتم، اونقدر از مردم زمین خسته شدم بودم که دلیلی جز شاهزاده برای موندن توی اون دخمه ی خاکی نداشته باشم.
شاید بعد از طرد شدن قلب نقره ای رنگم دیگه به تپش نمی افتاد و حضورش رو بهم یادآوری نمی کرد، شاید باز هم توی اون مدار بیضی ماه به دست دور خودم می چرخیدم و تا ابدیتی بی پایان دیده نمی شدم.
دستی که به سمتم دراز شد تا از روی زمین بلندم کنه، باز من رو از نگرانی گوی سفیدم دور کرد. به آرومی انگشت هام رو کف دست های بزرگ ولی امنش نشوندم و مقابلش ایستادم.
انگار که لمس موها عادتش باشه، باز انتهای موهام رو بین انگشت هاش گرفت، ولی اینبار به لمسش راضی نشد، اون تار های بی رنگ رو روی لب هاش گذاشت و چشم هاش رو بست.
- صدات دلنشین تر از چیزیه که از هم صحبتی باهات بگذرم.
دستم رو رها نکرد، موهام رو هم، ثانیه ها به دقیقه رسیدن و دقیقه ها برای رسیدن به ساعت ها مردن ولی از اون شب من و شاهزاده‌م چشم از هم برنداشتیم، تا روزی که من بسته شدن چشم هاش رو برای آخرین بار دیدم.
شب های زیادی گذشتن، شب های زیادی که ماه تنها موند و شاهزاده همراهی پیدا کرد. جز همون شب اول ازم نپرسید من کی یا چی ام؟
نپرسید قدرت هایی که گاهی حیرت زده‌ش می کردن از کجا منشاء می گیرن. باور کرده بود من فرشته ایم که برای اون فرستاده شدم، اما مگه می شد رفت و آمد کالبد زمینی من به قصر دردسر ساز نشه؟
اون هم برای شاهزاده ای هیچ وقت بهم نگفته بود تا چه حد توسط اطرافیانش تحت تعقیب و در حال عذابه.
روز های زیادی با شونه ی طلایی مخصوص به خودش موهای نقره ای رنگ من رو شونه کرد، بوسه هاش برام غریب نبود، قلبم رو به تپش می انداخت ولی حس بدی بهم نمی داد، پیشروی نوازش هاش روی پوستم و لبخند هایی که هر بار موقع ورودم به اتاقش نثارم می کرد، مثل نوای فلوتی که هر شب برای آروم گرفتن ماه منقلبم می نواختم غم انگیز ولی عاشقانه بود.
اولین باری که لب هامون به هم رسید، آخرین لبخندش رو دیدم و از اون شب به بعد فقط اشک بود و ناتوانی، فقط بغض بود و حسرت، فقط من بودم بدون شاهزاده‌م، و شاهزاده ای که بی من اسیر بند و بعدش سنگ شد.
شاید من الهه ای بودم که به سبب زندگی کوتاهم در زمین متوجه حالات بشر نمی شدم، اما فهمیدن اینکه شاهزاده یئونگ غم عمیقی رو تحمل می کنه آزارم می داد.
شبی که برای ورود به قصر به سد نگهبان ها برخوردم و از پچ پچ هاشون شنیدم یئونگ رو دیوانه خطاب می کنن.
خاندان سلطنتی دعوت امپراطوری چین به کشورشون سفر کرده بودن و یکی از سرباز ها می گفت یئونگ رو با خودشون نبردن.
دوست داشتم زبون درازشون که شاهزاده ی عزیز من اونطور بی پروا مجنون خطاب می کرد، بند بیاد.
من که می دیدم اون حتی در حضور من هم نیمی از روز رو مشغول مطالعه‌س، حتی بیشتر از منی که تمام عمرم رو تو آسمان گذرونده بودم از نظم خلقت می دونست، دوست داشتم براش نامی بذارم تا تمام دنیا بدونن دانش اون فراتر از آسمان هاست.
با حدس اینکه حتما رویداد جدیدی در قصر در جریانه و با کلنی های بزرگ تری از سرباز ها رو به رو خواهم شد، راه مخفی رو در پیش گرفتم و خودم رو به خلوتگاه سوت و کور شاهزاده رسوندم، جایی که برای من از بهشتی که مادر وعده‌ش رو داده بود زیبا تر جلوه می کرد.

اون بار ها بهم گفته بود عاشق تمام طبیعتیه که بیرون اتاق انتظار ملاقاتش رو می کشه ولی ازش محرومه. با لبخند قلم به دست می گرفت و ازم می خواست مقابلش به تختش تکیه بدم.
اولین بار تصور کردم اون خطوطی که روی کاغذ نقش می بنده طرحی از صورتمه ولی با دیدن موجودی با دو بال که خط و خال زیبایی روی بال های چین خورده‌ش داشت، به یاد حشره ای افتادم که چندین بار کنار رودخانه دیده بودم.
از شاهزاده یاد گرفتم که اسم اون موجودی که تنها شباهتش به من بال ها و توانایی پروازشه، پروانه‌ست. هربار از روی من پروانه ی جدیدی رو طرح می زد و بهم می گفت من اون رو یاد نسیم کوتاه ولی روح انگیزی می ندازم که با گذر پروانه ها از کنارش نثار صورتش می شده.
با تکیه بر علایق محدودی که از یئونگ می دونستم، قبل از ورود به قصر پروانه ای رو پیدا کردم تا بهش هدیه بدم، برای زنده نگه داشتنش مجبور بودم بی حرکتش کنم، نمی دونستم قدرتش رو دارم یا نه اما لحظه ای که حشره ی نارنجی رنگ بین انگشت هام رقصید و کم کم رنگش به سفید برگشت، فهمیدم می تونم عناصر طبیعت رو به خودم جذب و تحت قدرت ماه به بند بکشمشون.
اما من پروانه رو به بند نکشیدم، اون موجود دوبال که حالا به نقطه ای نورانی تبدیل شده بود، اطرافم پرسه می زد و پا به پام به اتاق شاهزاده نزدیک می شد.
در رو به آرومی باز کردم تا ندیمه ی فضول و جاسوس درجه ی یک شاهزاده متوجه ورودم نشه، اول پروانه رو به داخل هدایت کردم و بعد خودم وارد شدم. اما صحنه ای که باهاش رو به رو شدم به اندازه ی اولین دیدارم با شاهزاده غریب بود، صحنه ای فقط یکبار تونستم ببینمش ولی همون برای میخکوب شدنم کافی بود.
شاهزاده زره به تن، موهای بلندش رو بالای سرش جمع کرده و پیشونی بند قرمزی با نشان سلطنتی دور سرش بسته بود.
دیدن شمشیری که از بند زرهش آویزون بود ترسوندم. یک قدم عقب رفتم ولی اون لبخند زد و دستش رو به سمتم دراز کرد، پسش زدم و قدم دیگری عقب رفتم، دری که با شوق برای تنهایی با یئونگ پشت سرم بسته بودم مانع از فرارم از اون تیغ بران شد.
دستم رو مقابلش گرفتم و با نوک انگشت لرزونم به شمشیرش اشاره کردم، انگار که اون حال براش کودکانه باشه، دوباره جلو اومد.
جوری به در چسبیده بودم که هر آن ممکن بود یا اون بشکنه یا من ازش رد بشم.
شاهزاده که حالا از نظرم غریب بود نوک گرد بینیش رو به گردنم کشید و با نفسی عمیق عطری رو بو کشید که خودم حسش نمی کردم ولی اون عاشقش بود.
- از شاهزاده‌ت می ترسی فرشته ی من؟
همون صدای جادویی و پر مهر، همونی که من رو به ناله های ماهم بی تفاوت کرده بود حالا جایی زیر گلوم با برخورد به پوستم منعکس می شد و به گوش می رسید.
لب هاش رو به برجستگی لغزان گردنم چسبوند و بدون اینکه ازم جدا بشه گفت:
- شاهزاده ای که در حال تبعید به جنگه؟
بوسه ی گرمش برای این بود که حواس من رو از خبر نحسی که حاملشه پرت کنه، ولی موفق نشد. با شتاب صورت گردش رو تو دستم گرفتم و سرش رو بالا آوردم.
- جنگ؟
حالا بین ما، من کسی بودم که می پرسید و بی جواب می موند. همه چی واضح بود، یئونگ زره پوشیده بود و شمشیرش برق می زد چون باید می کشت تا زنده بمونه، شاهزاده ی من رو برای کشتن اعتقاداتش مجبور کرده بودن.
- حرف بزن یئونگ، من...
دستم رو به قفل حلقه ی فولادی جوشنش کردم و از تمام قدرتم برای تکون دادنش استفاده کردم، اما اون با لبخندی تلخ به پروانه ای خیره بود که توی اتاقش می چرخید. اونقدر تکونش دادم تا قلب نقره ایم گرفت و سرم روی سینه ی امنش فرود اومد.
دست هایی که با دستکش های فولادی پوشیده شده بودم رو دورم حلقه کرد، نفس های عمیقی می کشید و این یعنی داشت خودش رو کنترل می کرد تا دلتنگی زود تر از موعدش پرده ی غرور رو تو چشم هاش نشکنه.
- برام پروانه آوردی فرشته ی من؟
من رو از خودش جدا کرد، سرم رو به آرومی بالا آورد و نگاه تشنه‌ش اجزای صورتم رو مرور کردن.
- فرشته ی من هنوز اسمی نداره.
دستم رو روی دهنش گذاشتم، من می خواستم شاهزاده رو همونجوری که همیشه بود به خاطر بسپارم نه با زره و اون پیشونی بند رعب آور.
- اما من برای شاهزاده‌م نامی انتخاب کردم،" مردی که علم و دانشش فراتر از آسمان هاست".
- به چه کسانی میخوای ثابت کنی مردی که برای پرستیدنش به زمین اومدی مجنون نیست؟ این اسم زیباست، اما نه برای روز هایی که من شاهزاده ای دیوانه برای تبعید به جنگی هستم که پایانی جز مرگ...
پلک هاش رو به هم دوخت تا اشکش رو نبینم اما نم درخشانی که روی مژه هاش نشست برای دیوونه شدنم کافی بود. خودم رو بالا کشیدم و روی پلک های بیتابش رو بوسیدم. بوسه ای که از ترس دوباره ندیدنش از روی ابروهاش سر خورد و به شقیقه و گونه‌ش رسید.
- این اسم رو روی تو می ذارم فرشته، تا اگر روزی گمت کردم با این اسم پیدات کنم، هرچند تو اونقدر می درخشی که چشم هام توی زندگی بعدی هم روت میخکوب بشه.
بالاخره لب هام از پوست گرمش جدا شدن، اما قلبم هنوز تو چشم هاش می تپید.
- چه اسمی روم می ذاری یئونگ؟ فرشته ی سرگردان از غم شاهزاده یا الهه ی بی ماه؟
دست هاش رو بالا آورد، از زیر پوشش فولادی شاخه گل سفید رنگی رو با بندی قرمز بیرون کشید، گل رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت:
- این همون شاخه ایه که روز اول لمسش کردی... هنوز زنده‌س. من هم زنده می مونم.
چطور میتونست اون کلمات دردناک که بوی خداحافظی و دیدار آخر رو می دادن اونقدر راحت به زبون بیاره؟
شاخه گل رو ازش گرفتم اما بند قرمز رنگ هم به دنبالش از دست های شاهزاده کشیده شد، جلو اومد و سر دیگه ی بند رو  بهم نشون داد، به انگشت وسط گره‌ش زده بود.
- معنای اون جمله به زبان هانگول فقط یک اسمه" جیمین" از این به بعد هر انسانی که اسمی ازت خواست این رو بهش بگو شاید من تو شمایل جدیدی بهت برگردم.
- جیمین!
- بله... تو تمام دانش و بصیرت آسمانی من هستی، جیمینِ من.
سر دیگر بند رو از ساقه ی گل باز کرد و تا مقابل چشم هام بالا کشیدش.
- حالا تو، جیمینِ شاهزاده یئونگ، بهم قول بده تا روزی که نفس می کشی و احساسی هر چند خرد از وجود من در قلبت سرازیره، شاهزاده‌ت رو به یاد بیاری، قول بده بعد از من هم به این سرای خاکی بیای، من بی تو سرگردان می شم، آواره ی بند مردمانی که قدرت طلب و بی رحم رو عاقل و کسانی که برای پاک موندن و زنده نگه داشتن وجدانشون میجنگن رو مجنون می دونن.

دستم رو توی دستش گذاشتم و با لبخندی که ازش یاد گرفته بودم و حالا انحناش بیش از هر کسی به شاهزاده شباهت داشت بهش قول دادم.
از اون شب بندی به تار به تار وجودم بسته شد و من رو اسیر زمین کرد، اسیر جایی که قرار بود یئونگ بهش برگرده.
- این گل و پروانه شاهد پیوند ما می مونن جیمین، پیوندی که بینمون کامل تر خواهد شد ولی نمی شکنه.
دست های در هم تنیده‌مون رو به لب هام نزدیک کردم و بوسیدمشون.
بوسیدن شیرین ترین کاری بود که یئونگ بهم یاد داد. لمس هایی که می تونست احساس دوست داشتن، ارزشمند بودن و خواستن رو به معشوقم نشون بده.
موهام رو نوازش کرد و با آرامشی که از حال هر دومون بعید بود گفت:
- شنیدی که خاندان سلطنتی برای مذاکرات به چین سفر کردن، شاهزاده ای که به خاطر ولیعهد نبودن و پسر به دنیا اومدن همیشه محکوم به حبس خانگی و تنها حضور در مراسم های رسمیه، امشب جرات می کنه تو رو از اتاقش بیرون ببره.
هیچ وقت روشنی و برق نگاهش رو وقتی به درخت ها و آسمون نگاه می کرد از یاد نمی برم، هنوزم با یادآوریش لبخند دلتنگی روی لب هام میاد، من نفرین شده بودم، برای الهه ی عشقم یک نفرین بزرگ بودم.

از روی پلی که با چوب های تراش خورده طرح شکوفه ی بهاری رو به خودش گرفته بود با سرخوشی گذر کرد، لحظه ای دستم روتنها نگذاشت و اجازه نداد بندی که مارو به هم وصل کرده کش بیاد، اونقدر جلو رفت تا به مسطح ترین چمنزار قصر رسیدیم، دور خودش چرخی زد و به آسمون اشاره کرد.
-نگاهش کن... امشب کامله.
سرم رو بالا گرفتم، شاهزاده از دیدن گوی ترک شده ی من لذت می برد؟ پس منی که تمام وجودش رو می پرستیدم چرا رهاش کرده بودم.
درد عمیقی تنم رو به لرزه انداخت، داشتم هر دو معشوقم رو از دست می دادم.
شاهزاده که متوجه حال دگرگونم شد به سمتم اومد و دست هاش دوباره ستونی شد تا من رو روی زمین استوار نگه داره. باز هم چیزی نپرسید، سرم رو به آغوش گرفت و موهام رو نوازش کرد ولی نگاه من جایی روی ماهی که فقط من سرگردانیش رو می دیدم قفل شده بود.
اما وسوسه های که با نجوای پر عشق شاهزاده توی وجودم ته نشین می شد به حدی سنگین بود که دیگه نتونم به سمت ماهم پرواز کنم.
با دیدنش همراه شاهزاده اونقدر آزرده شدم که توی همون حال جونم رو بدم و بار دیگه به سمتش بدوم، بدوم و این بار باز هم من رو بالا بکشه، حس مادری رو داشتم که فرزندش در حال سوختنه ولی تو آغوش معشوقش آرام گرفته، پلکم لرزید و تصویر ماه جلوی چشمم تار شد.
شاهزاده من رو از خودش جدا کرد تا ببینه چی باعث شده بدنم رو حتی وقتی در آغوششم منقبض کنم، با درخشیدن اشکی که توی چشم هام جوشید سرش رو جلو آورد و اولین قطره ی اشکم روی گونه های اون سقوط کرد، با تعجب قطره ای که با اولین لمس پوستش تبدیل به سنگ کوچکی شد رو از روی صورتش برداشت و بین انگشت هاش گرفت. بوسیدش و دستش رو مشت کرد.
- حتی اشک هات هم زیباست.
موهایی که به خاطر فرو رفتن توی آغوشش روی صورتم ریخته بودن رو کنار زد و با نوک انگشتش مژه های بلندم رو لمس کرد.
- می شه اشک نریزی؟ وقتی گریه می کنی اون اشک تبدیل به قطعه ای سنگ می شه، این تبدیل به ذره ای از وجودت می شه که دیگه نمی تونم به خودم متعلق بدونمش.
مشتش رو مقابلم باز کرد، اشک بلورینم حالا می درخشید، مثل یک تکه از ماهم.
همون شب فهمیدم سنگی که از چشم هام فرو می ریزه سنگ ماهه و شب هایی که ماه کامل بشه می درخشه، ولی نه تمام قطراتش، اون تنها سنگ ماهی بود که از من روی زمین به جا موند.
- حالا این سخت ترین جمله ای می شه، تا آخرین نفس دردش رو تحمل خواهم کرد.
جلو اومد، نفس های داغش باز هم پوستم رو سوزوند ولی اینبار به طرز عجیبی من حس می کردم اون گرما از سوز دلش نشات می گیره.
- بعد از این فقط برو جیمین...
لب هاش، به لبم گره خورد و اون بند رو بین انگشت هامون پاره کرد. دستش رو توی موهای سفیدم فرو برد تا فرصت نداشته باشم به نتیجه ی کارش فکر کنم، لب هام رو با ولع می بوسید، تک تک ذرات وجودم به تلاطم افتاده بود. لب های ساکنم که حالا مثل قلمی که روزی با انگشت های کشیده ی شاهزاده روی کاغذ کشیده می شد روی لب هاش حرکت می کرد، نوازش های آرومش روی تیغه ی کمرم و صورتی که هر لحظه دور تر می شد خبر از اتمام تماسی داشت که من رو تا گوی سفیدم بالا برده بود.
بوسه تموم شد. یئونگ چشم هاش رو بست.
ازم خواسته بود برم ولی بندی که بینمون پار شد چی؟ می تونستیم باز هم دو سرش رو به هم گره بزنیم یا قرار بود مدت ها به دنبال نیمه ی دیگرش بگردم؟
- فقط برو...
زمزمه ی آرومش، لرزش صدا و فک منقبضش، دست های مشت شده و بند های سفید انگشتش یعنی شاهزاده ی بیگانه با زمینم در حال عذاب بود، نمی تونستم بیشتر از اون با حضورم آزارش بدم، اون هیچ وقت بهم نگفت اون شب چه حقیقت تلخی روی قلبش سنگینی می کرده، هیچ وقت بهم نگفت اون زره رو برای جنگ به تن نکرده، نگفت یئونگ من از مجنون خطاب شدن خسته شده وگرنه با خودم می بردمش.
اما روی زمین من جیمین اون بودم، فرشته ی نقره ای رنگش پس رفتم تا ازم رو برنگردونه، رفتم تا روزی دوباره بند رو به هم گره بزنیم...
نتونستم زیاد از شاهزاده ی غمگینم دور بشم، چون نفسی براش نداشتم. تنگی دل و خستگی پاهام حالا بیشتر جلوه گر شده بود.
روی سقف شیبدار اتاقش نشستم، ماه جایی پشت سرم قرار داشت، تمام قد ایستاده و نورش رو بهم می تابوند، اینکه اونقدر به زمین نزدیک شده بود یعنی اون هم من رو طلب می کرد، یعنی چیزی از تعادل مدارش باقی نمونده بود.
نمیتونستم برگردم، حالم منقلب شده و توانم تحلیل رفته بود.
لب هام رو از هم باز کردم و برای آرامش هر دومون نوای فلوت رو نواختم، لالایی ماهم، ای کاش می خوابید تا اون شب تموم نشه. ای کاش با خورشید تقابل می کرد.
من از فردای بدون شاهزاده می ترسیدم...
***
سلام، ستاره ی قطبی دل سوخته از حسرت داشتن شاهزاده هستم.
میشه برم تو دست هاش لونه کنم قول میدم گره رو از دور انگشتش باز نکنم 
میدونم سوال های زیادی براتون پیش اومده. مثلا یکیش اینکه شاهزاده چی شده بود؟ چرا از جیمین خواست بره؟ جنگ نمیرفت کجا میرفت؟ جیمین چرا اینقدر زود عقب کشید؟
خب شاید در مورد علت کار شاهزاده ی پر احساسمون حدسی زده باشین اگر نه به امید پارت بعد...
در مورد رفتن جیمین، سعی کردم نشون بدم که جیمین در گذشته وقتی تازه روی زمین پا گذاشته، با رفتار های انسانی آشنا نبوده و به مرور زمان تمام چیز هایی که باید رو یاد گرفته و تبدیل شده به جیمینی که دویست سال بعد با کوک برخورد کرده، چه نرمولک بود و چه سوعگ شده(دستت رو بکش)
سوال دیگه ای باشه در خدمتتونم نرمولک ها
میبوسمتون و نظر یادتون نره. راستش سرم به خاطر امتحانات و کار های فیکم به شدت شلوغه و امیدوارم که بی نظمی هام رو در نظر نگیرید اما این یه هدیه اول به خودمه با اون اجرای سحرآمیز بلک سوان.
دوستتون دارم پلاریس...
عشقتون

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Feb 02, 2021 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

Curse🌓Où les histoires vivent. Découvrez maintenant