Iran
سلام سلام
کامنت و ووت یادتون نره چون باعث میشه برای نوشتن انگیزه بگیرم و بوکایی رو اپ میکنم که ووت وکامنت بیشتری میگیرن..
راجب این بوک قبلا هم گفتم که دوفصل داره.. فصل اول که دارم مینویسم.. فصل دوم چند سال بعده و اتفاقایی که قرار بیافته و مشخصا +18 تر هست...
اینم بگم از زیام شیپرا و لرری شیبپرا ناامید شدم چون کسایی که کامنت میدن فقط راجب ادوارد و نایل نظر میدن و میپرسن و اگه اینطور باشه منم راجب زوج ندوارد بیشتر مینویسم..
هر توجه از هری، باعث به وجود اومدن ذوق و شوق غیر قابل انکاری تو وجودش میشد.. مهم نبود سرزنشش کنه یا تشویق فقط میخواست بهش توجه کنه..نمیدونست این دوگانگی احمقانه از کجای وجودش نشات میگیره هم ازش متنفر بود و هم تحسینش میکرد..هری جور دیگری فکر میکرد.. اون مرد هیچ چیزی حس نمیکرد یا شاید یادگرفته بود به راحتی احساساتش رو سرکوب و پنهان کنه.. مرد سنگدلی بود که هیچ بویی از عشق به مشامش نرسیده و کوچیکترین توجهی و علاقه ای به پسرک نداشت..
بدون اینکه لویی رو نگاه کنه دستشو تو موهای پسرک فرو کرد و بلاخره نگاهشو بهش داد تا حالت دلخواهشو به موهاش بده..
دستشو دراز کرد و شات مشروبی که جلوش بود رو برداشت.. قبل اینکه اونو به لبهاش برسونه صدای هری جلوشو گرفت...
هری- فک نمیکنی زیاده روی کردی؟
شات رو لبه میز گذاشت و وقتی سرشو بالا اورد نگاه مچگیرانه هری روانش شد..
هری- این محیط عصبیت میکنه؟
واقعیت این بود لویی هیچ کس و چیزی جز هری رو نمیدید و هیچی جز اون مرد تحت تاثیر قرارش نمیداد..
موقع ورود کمی ترسیده بود و استرس داشت ولی با دیدن هری همشون رو فراموش کرد..
لویی- نه...
ابروهاشو بالا داد و منتظر شد تا بیشتر توضیح بده...
ادوارد- راهتش بزار.. از فردا جادوگرا اجازه نفس کشیدن بهمون نمیدن.. از اخرین لحظه های ازادیت لذت ببر...
درد عمیق، تو تک تک کلمه هایی که به زبون میاورد، رو میشد به راحتی حس کرد.. ادوارد داشت از حقیقت اینکه به شدت ازرده و ناراحته شونه خالی میکرد...
ادوارد- دکتر لیوانت خالیه..
ادوارد و لیام به طرز غیر قابل باوری باهم جور شده بودن و سر اینکه کی زودتر مست میشه کل کل میکردن...
ادوارد- سورپرایز شدم دکتر.. تو یه هفت خطه ای...
شات های الکل رو پشت سر هم، سر میکشیدن و مهم نبود تا کجا پیش میرن.. به ساعت نگشید که هر دو نیمه مست بودن...
أنت تقرأ
Here you are [z.m_l.s]
Fanfictionمحتواي +١٨ داره و لطفا اگه دوست نداريد نخونيد.. هیچوقت نمیتونست چشماشو، اون لحظه که بهش سرزنش تلخی میزد از یاد ببره.. چشمای افسونگری که تهدید کننده و وعده دهنده اونو به بازی گرفته بود... دوگوی سبز جذاب و پر حرارتی، که همه هستی لويى رو تا اونجایی که...