part 13

2.5K 361 662
                                    


❤️سلام سلام❤️

ووت ⭐️⭐️و کامنت 💌 یادتون نره..


لطفا بوک رو تو ریدینک لیستتون اد کنین..



لیام دستشو گرفته بود و جلوتر راه میرفت.. هوا کاملا تاریک بود و زین کمی میترسید.. هیچ صدایی جز صدای زوزه باد و جغد شب بیداری که از بین درختا، یه جای دور اواز میخوند، به گوش نمیرسید...

هر کس دیگه ای جای لیام بود امکان نداشت قبول کنه باهاش وسط جنگل بره ولی لیام فرق میکرد، بهش اعتماد داشت، بیشتر از هر کس دیگه ای...

لیام- از تاریکی میترسی؟

زین- نه.. چرا باید بترسم...

لیام- دستت عرق کرده...

فانوسی که دستش بود باعث میشد بتونه صورت لیام رو ببینه.. لبخند مهربونی گوشه لبش بود و اونو هات و جذاب ميكرد..

زین- از چی باید بترسم.. تو.. پ..پیشمی...

لرزش صداش باعث شد بخواد بمیره.. نگاهشو به پاهاش دوخت و نمیتونست سرشو بالا بیاره.. اینکه با لیام وسط جنگل تنها بود، یه جورایی داشت میکشتش..

لیام- تقریبا رسیدیم...

اونجا یه دریاچه بود که ماه انقد به سطح اب نزدیک شده بود که به نظر میرسید روی سطح اب قرار داره...

زین- خیلی قشنگه..

دستش توسط لیام کشیده شد تا کنار اب برن..

لیام- بالا...

زین سرشو به بالا خم کرد و اسمون پر از ستاره شب مجدوبش کرد.. اونجا تیکه ای از بهشت بود.. سکوت و ارامشی که داشت باعث میشد بخواد ساعت ها منظره قشنگ اونجا رو تماشا کنه...

زین- خیلی قشنگههه... چطور اینجا رو پیدا کردی...

لیام- دوسش داری؟

زین- عاشقشم...

ورزش باد روی اب موجهای کوچیک درست میکرد.. لیام کنارش نشسته بود و به دستاش تکیه داده بود.. زین دستشو کنار دست لیام گذاشت و با انگشت کوچیکش دست لیام رو لمس کرد...

لیام- نکن...

زین- چرا؟

لیام سرشو سمت زین که به نقطه ای دور چشم دوخته بود چرخوند.. اون بچه راجب کاری که میکرد هیچ ایده ای نداشت... داشت با کارش رو لیام تاثیر میزاشت...

زین- میخوای شنا کنی؟

لیام- یخ میزنیم..

لیام به پیشنهاد زین خندید ولی وقتی نگاه مصممش رو دید، لبخند رو لباش خشک شد..

زین- اینطرفو نگاه نکن...

بدنش گر گرفته بود و نمیتونست اون حجم از نزدیکی به لیام رو تحمل کنه... مغزش خوابی که چن شب پیش دیده بود رو مرور میکرد و باعث میشد بدنش داغ کنه... لباسایی که روی پیراهن بلند دخترانش پوشیده بود رو در اورد و نوک انگشتای پاشو به سطح اب زد.. لیام حق داشت قرار بود یخ بزنن...

Here you are  [z.m_l.s]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن