Iran
سلام سلام150 تا ووت⭐️⭐️ و 500 کامنت وقت کافی بهم میده پارت بعد رو بنویسم...
از دوستاني كه پيگير بوك هستن و خيلي انرژي ميدن ممنونم، جاتون اينجاست❤️
لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید
سرشو که به میز تکیه داده بود بلند کرد تا بتونه لیام رو که برای پدر يوري نامه مینوشت ببینه...
چن ساعتی از برگشتنشون به خونه لیام میگذشت حالا که همه چی به حالت نرمال برگشته بود خیال زین تا حدودی راحت بود.. حداقل نمیتونستن سرشون رو زیر اب کنن.. نه فعلا...
حق با مندرز بود، اون مرد لیام رو بهتر از خودش میشناخت...مرغ لیام یه پا داشت و بلاخره به هر روشی بود اونا رو قانع کرد تا پسر عموشو به خونه برگردونه..مندرز موذی خیلی با سیاست طرف لیام رو گرفت و بهش کمک کرد.. میدونست به هر حال لیام قرار نیست بیخیال یوری بشه و از همون اول طرف لیام رو گرفت...
زین- لیام...
لیام- بله زین...
چشمای شکلاتی و مهربونش رو که به زین میدوخت باعث میشد فک کنه زمان از حرکت ایستاده.. چطور میتونست خودشو از اون نگاه حمایتگر و قوی محروم کنه...
زین- میخوام یه چیزی رو بدونی
زین قرار نبود وسیله اسیب به لیام باشه.. اگه لو میرفت که پسره ولیام باهاش رابطه داره نه تنها وجهه اجتماعی لیام رو خراب کرده بود و انو تبدیل به یه موجود منفور میکرد و میفرستادنشون به تیمارستان بلکه هری هم باهاش لج میکرد و برای صدمه زدن بهشون لحظه ای درک نمیکرد..
وقتی تو مهمونی هری تحت فشارش گذاشتش تا به لیام بگه پسره دلیلشو نمیدونست ولی حالا همه چی قابل درک بود...
لیام- میشنوم..
تو صورت لیام اثاری از نگرانی بود که زین نمیفهمید چرا باعث نگرانیش شده..
زین میز رو دور زد تا کنار لیام بایسته.. دکمه های پیراهن دخترانه رو باز کرد و با گرفتن پشت یقش، اونو از تنش بیرون کشید..
نگاه لیام منتطر و باز هم نگران بود.. هیچ نشونه ای از جا خوردن یا گیج شدن نمیشد تو عمق چشماش پیدا کرد.. به نظر میرسید اون از زین بهتر میدونه داره چه اتفاقی میافته...
زین لباسا رو از تنش بیرون کشید و باکسرشو تو پاهاش نگه داشت... کلاه گیس رو هم از از رو موهاش برداشت و حالا خود واقیعیش جلو لیام ایستاده بود... امیدوار بود لیام ردش کنه و به مردا علاقه نداشته باشه..
لیام- میدونستم...
زین- میدونستی؟ نمیبینی من پسرم؟ میدونستی و بهم گفتی دوسم داری؟ مشکل فاکیت چیه؟ پس حق با مندرزه تو دیونه ای...
أنت تقرأ
Here you are [z.m_l.s]
Fanfictionمحتواي +١٨ داره و لطفا اگه دوست نداريد نخونيد.. هیچوقت نمیتونست چشماشو، اون لحظه که بهش سرزنش تلخی میزد از یاد ببره.. چشمای افسونگری که تهدید کننده و وعده دهنده اونو به بازی گرفته بود... دوگوی سبز جذاب و پر حرارتی، که همه هستی لويى رو تا اونجایی که...