بعد از 5 ساعت درس، جیمین داخل راهرو طبقه دوم مدرسه، قدم میزد...امروز صبح، منتظر تهیونگ موند تا مثل هر روز از دخترای دیوونه نجاتش بده، اما اون خیلی سریع غیبش زده و پسر رو کمی ناراحت کرده بود.
با کمی نا امیدی که توی دلش نشسته بود، به سمت اتاق لباس حرکت میکرد.
راهرو خلوت، با نور غروب خورشید، نارنجی رنگ شده بود...چشم هاش رو از پنجره بزرگ راهرو گرفت و به شخصی که دستش رو به دیوار تکیه داد و خم شده بود، داد.
با دیدن، موهای دو رنگ پسر، ناگهان قلبش از حرکت ایستاد...تهیونگ بود! اونم با چهره ای درهم کشیده شده...وحشت زده، به سمتش هجوم برد:
-هی، چیشده؟!
در کنارش زانو زد و به آرومی شونه های پسر رو لمس کرد.
تهیونگ، سرش رو به سمت پسر بزرگتر چرخوند و مردمک های لرزون و چشم های مچله شده اش رو به پسر نشون داد...به سختی نفس کشید و پوستش رنگ پریده بود...سرش داغ شده بود و بدنش خواستن رو نیاز میکرد.
جیمین، با نگرانی نگاهش رو به اجزای صورتش چرخوند...حالا که فکر میکرد، تهیونگ امروز صبح اصلا از روی صندلیش تکون نخورده بود و انگار احساس خوبی نداشت...با عطر شدیدی که به سمتش حمله ور شد، سرش داغ کرد و با لکنت، به حرف اومد:
-م..مریض شدی؟...اگه مریضی باید به اتاق بهداشت...
"اگه درد داری تو رو باخودم میبرم" میخواست جمله آخرش رو هم به زبون بیاره، اما با لرزیدن نگاه تهیونگ، متوقف شد...چتری هاش به پیشونی خیسش چسبیده بودن، خیلی عرق کرده بود...سرش رو تکون داد، اما بدجوری بوی شدید یه امگا میومد.
-من...از اتاق بهداشت خوشم نمیاد
-آه، چرا؟
-نمیخوام کسی منو اینجوری ببینه، این...رقت انگیزه
تهیونگ، با صدای ضعیفی گفت و لباس جیمین رو با انگشتای بیجونش، مچاله کرد...از شانس گندش، هیتش شروع و قرصاش تموم شده بود.
با حرف تهیونگ، اخمی کرد و دردی با غم، توی قفسه سینه اش حس کرد...اون همیشه سعی میکرد درد دیگرانو بپذیره، اما جوری وانمود میکرد که اون رو نمیبینه:
-بریم اتاق لباس، اینجا سرده...میتونی بلند بشی؟
با تکون خوردن سر تهیونگ به معنای تایید، خنده مختصری کرد و دستش رو روی کمر پسر گذاشت و بهش کمک کرد تا روی پای خودش وایسته.
کمر تهیونگ، از اون چیزی که فکر میکرد باریک تر بود و باعث شد گرمای خاصی به گونه هاش هجوم بیارن.
کم کم نیروی پسر کوچیکتر به پایان رسید و بدنش رو به سینه محکم جیمین، تکیه داد...وزنش کاملا کم بود و باعث میشد چیزی به سینه پسر بزرگتر هجوم بیاره.
YOU ARE READING
The Boy who wears a skirt 🔗
Fanfiction" من عاشق پسری شدم که دامن میپوشید و چیزی از دخترها کم نداشت " ᯓ Gᴇɴʀᴇs ⤷ Romance ⤷ Smut ⤷ OmegaVerse ⤷ Drama ⤷ imaginary ⤷ Fantasy ᯓ Cᴏᴜᴘ: ⤷ MinV ᯓ Wʀɪᴛᴇʀ: ElmiraBV