روز جدید از راه رسیده بود و امروز هم دخترا توی راهروی نزدیک کلاس منتظر تهیونگ، بودن...با دیدن تهیونگ، مثل گرگ های گرسنه، طعمشون رو محاصره کردن و صداهای اغوا کننده ای براش به نمایش گذاشتن:
-تهیونگ سونبه، صبح بخیر
-امروز هم عالی هستین
با نیومدن نگاه پسر به سمتشون، اعتراضی کردن و سعی در جلب توجه پسر داشتن.
اما، امروز تهیونگ تفاوت زیادی با روز های قبل داشت...مثل همیشه، چشم هاش رو با حالت خسته کننده از اون دخترا دور نکرد، بلکه مستقیم به چهره هاشون خیره شد و دخترا رو به هیجان وا داشت.
-خب...میخوام بپرسم، شما واقعا منو دوست دارین؟
-معلومه
-این سوال نداره، اوپا
دخترا، با گونه های سرخ شده، زیر لب گفتن و با خجالت عشوه اومدن.
تهیونگ از همون اول هم میدونست که اون دخترا فقط از چهره جذابش خوششون میومد و از حرف زدن باهاش لذت نمیبرن، بلکه میخوان به دخترای دیگه نشون بدن که دارن با جذاب ترین پسر مدرسشون حرف میزنن.
-بچه ها، به سوختگی روی صورت من دقیق تر نگاه کنید
آروم به اونها نزدیک شد و چتری های دو رنگش رو کنار زد.
با به نمایش در اومدن پوست چروک و قرمز رنگی که قسمتی از پیشونی تا نزدیکای ابروی پسر رو در بر گرفته بود، دخترا فریادی از ترس کشیدن و عقب نشینی کردن.
اونها قبلا رد سوختگی روی صورت پسر رو از نزدیک ندیده بودن و فکر نمیکردن که از نزدیک چنین حالت ترسناک و حال بهم زنی داره.
-هنوزم منو دوست دارین؟
دخترا جوابی به سوالش ندادن...نگاهشون دیگه به معنای "شاهزاده" به تهیونگ نگاه نمیکردن و چنان ترسیده بودن که انگار به چیز عجیبی نگاه میکنن.
تهیونگ، پوزخند صدا داری زد و بعد از گرفتن نگاهش از اونها، به سمت کلاسش به راه افتاد...میدونست یه همچین اتفاقی میوفته، یجورایی به خودش هم کمک کرده بود و از شر تعقیب و هدیه های اونها خلاص شده بود...این سوختگی وقتی بچه بود براش اتفاق افتاده بود، مادرش بخاطر تنفری که از پدرش داشت، بخاطر شبیه بودن چهره تهیونگ به پدرش، آب جوش رو روی صورت پسر ریخته بود و حالا هم توی تیمارستان به سر میبرد...با این حال، تهیونگ باز هم مادرش رو دوست داشت و از پدرش متنفر بود، چرا که وقتی بچه بود شاهد کتک هایی که پدرش به مادرش میزد، بود.
نمیدونست چرا قلبش شروع به تیر کشیدن کرد...مطمئن بود که با پوشیدن اون لباس باعث شده جیمین احساس عجیبی بهش دست بده و اون حرف رو بهش بزنه...کسی که کمال گرا باشه مثل خودش دنبال کالای معیوبی میگرده...جیمین هم با دیدن امگا توی اون لباس و آرایشی که کرده بود، شیفته اون چهره اش شده و اعتراف کرده، وگرنه هیچ علاقه ای به این چهره اش نداره.
VOUS LISEZ
The Boy who wears a skirt 🔗
Fanfiction" من عاشق پسری شدم که دامن میپوشید و چیزی از دخترها کم نداشت " ᯓ Gᴇɴʀᴇs ⤷ Romance ⤷ Smut ⤷ OmegaVerse ⤷ Drama ⤷ imaginary ⤷ Fantasy ᯓ Cᴏᴜᴘ: ⤷ MinV ᯓ Wʀɪᴛᴇʀ: ElmiraBV