بالاخره روز رفتن به فروشگاه، فرا رسیده بود...همه پسرهای خابگاه داخل حیاط منتظر ایستاده بودن...البته جیمین هم یکی از اونها بود.
هیچ دختری هنوز پایین نیومده بود، احتمالا بخاطر این بود که طول مدت آماده شدن دخترا، بیشتر از پسرا بود.
-امروز، روزیه که میتونیم کلی امگای ناز ببینیم...هیونبین، باید مواظب باشی و کار عجیبی انجام ندی!
-خب، من نمیتونم تضمین کنم که انجامش نمیدم...
هیونبین، آلفای هورنی و قد کوتاه کلاسشون، با لبخنی گشاد، خطاب به مینهو که بهش اخطار داده بود، گفت و منتظر به در نگاه کرد.
مینهو نزدیکش بود و اون رو زیر نظر داشت، پس فکر نمیکرد که بتونه حتی یه انگشتم به اون امگاهای خوش بو، بزنه.
بعد از مدتی، همه دخترای کلاس، به حیاط اومدن...همونطور که پسرا انتظار داشتن، همه دخترا لباس های کاملا ساده ای پوشیده بودن...با این حال، جیمین نمیتونست تهیونگ رو بین اونها ببینه.-پس، تهیونگ سونبه کو؟
جیوو، به جای جیمین، سوال پرسید و بعد یونجین، بتای دیگه، لبخندی زد و با انگشت به پشت دخترا اشاره کرد...اگه همه خوب نگاه میکردن، میتونستن سر دو رنگ تهیونگ رو پشت دخترا که با لبخند اون رو پنهان کرده بودن، ببینن.
-تهیونگ سونبه، ما آماده ایم
-درسته، این لباس خیلی به شما میاد
با تشویق دخترا، تهیونگ به آرومی از پشت اونها بیرون اومد و یه دفعه ای جو کاملا تغییر کرد...پسر، اون لباس رو پوشیده و از روش ژاکت بافت کرمی رنگی هم به تن کرده بود...موهای کمی بلند شده اش رو به آرومی پیچیده و بالای سرش بسته بود:
-اگه عجیب شدم، بهم بگید
سریع گفت و صورت قرمز شده اش رو پایین انداخت...میترسید که واکنش بدی از پسرا دریافت کنه.
جیمین، با چشمای براقش، محو زیبایی که رو به روش میدید، شده بود...تهیونگ، واقعا اون لباس رو پوشیده بود و میتونست بگه که حرف نداشت.
هیونبین، با چشمایی که برق میزد، آب دهن به راه افتاده اش رو قورت داد:
-تهیونگ، اگه همچین بدن توپی داشتی، باید بهمون میگفتی
-هه؟
با حرفش، جیمین، ابرویی بالا انداخت.
به نظر میرسید، هیونبین با دیدن پاهای باریک تهیونگ توی جوراب شلواری مشکی رنگی که پوشیده بود، تحریک شده بود و آروم به سمتش میرفت تا بهش دست بزنه...اما خب، چه میخواست چه نمیخواست نمیتونست به پاهای تهیونگ برسه، چون این جیمین بود که از پشت گردنش گرفت و توی صورتش غرید:
-هی هیونبین، بهتره حد خودتو بدونی، وگرنه میری، فهمیدی؟
هیونبین، با صدای محکم و غرش جیمین از گلوش، لرزی کرد و توی خودش جمع شد:
YOU ARE READING
The Boy who wears a skirt 🔗
Fanfiction" من عاشق پسری شدم که دامن میپوشید و چیزی از دخترها کم نداشت " ᯓ Gᴇɴʀᴇs ⤷ Romance ⤷ Smut ⤷ OmegaVerse ⤷ Drama ⤷ imaginary ⤷ Fantasy ᯓ Cᴏᴜᴘ: ⤷ MinV ᯓ Wʀɪᴛᴇʀ: ElmiraBV