┨Chapter 1├"A Boy With Blue Pen"

265 40 2
                                    

زمان گذشته

استان جئونسانگنام-دو

شهر میریانگ

روستای چودونگ

شهر میریانگ ملقب به شهر شیری، کهکشان، زمین اژدهایانه و شهرهای اطراف میریانگ شامل چانیانگ از سمت غرب، جونگدو از سمت شمال، اولسان، یانگسان و گیمهه از از سمت شرق و چانگوون از سمت جنوب هست.

وقتی اون روز برای مدرسه اماده میشدم هرگز فکر نمیکردم بتونم یکبار دیگه لباس فرم بپوشم و کیف و دفتری داشته باشم که به مدرسه برم، شاید فقط اگه چند ماه پیش بود همچین چیزی نمیگفتم اما بعد از اتفاقات وحشتناکی برام افتاد میتونم بگم واقعا هرگز دوباره زندگی عادی رو از سر گرفتن نزدیک تصورات توی ذهنمم نبود.

اینبار من تنها بودم.

من به گله یا گروهی تعلق نداشتم، تنها ایستاده جلوی اینه سعی میکردم درحالی که دکمه های لباسم رو میبندم به چیز های دیگه فکر نکنم اما ذهنم شلوغ تر از چیزی بود که بتونم جلوش رو بگیرم.
افکار درهمی که تمام تمرکزم رو میگرفت و اجازه نمیداد با سرعت معمولی کارهای روزه مره ام رو انجام بدم.

وقتی اماده شدم و کیف پارچه ای قدیمی رو که تازه پیداش از اتاق زیر پله ها پیدا کرده بودم، روی دوشم مینداختم، تصمیم گرفتم این بار هم بدون خوردن چیزی بیرون بزنم.

اشتهایی برای خوردن نداشتم، شاید موقع ناهار هر دو وعده رو جبران میکردم بهرحال من یکی از اون مدافع های سرسخت تناسب اندام نبودم.

من معمولی بودم، شاید خیلی معمولی، اونقدر که چند لایه چربی دور شکمم بود و اگه پهلوم رو نیشگون میگرفتم قشنگ توی دستم جمع میشد.

وقتی در خونه رو باز کردم و بیرون رفتم، هوا گرم تر به نظر میرسید.

روزهای اول اکتبر بود و هوا هنوز خیلی سرد نشده بود ، شاید برای همین هوا بنظرم گرم تر بود.

سرم رو پایین انداختم و درحالی که خیره به کتونی های سفیدم بودم راهم رو تا انتهای خیابون شروع کردم و همزمان فکر کردم کفش هایی که پام بود قطعا نیاز به دستمال نم داری داشت که کمی چرک و کثیفیش رو بگیره، شاید حداقل کمتر ترحم انگیز به نظر بیاد.

ترحم انگیز واژه ای بود که توی این چند ماه به خوبی حسش میکردم.

همه جا حضور داشت.

توی نگاه مردم، توی رفتارشون، توی خونه ای که موقتا زندگی میکردم و حتی توی لباس های تنم که کمی چروک به نظر میومد. با خودم فکر میکردم شاید معادل کلمه ی ترحم انگیز من باشم.

عینکی که به چشام بود، شیشه ی شکسته ای داشت برای همین مسیری که میرفتم رو با یه ترک بزرگ روی شیشه میدیدم.انگار مسیرم رو با یه خط دو قسمت کرده بودن اما قصدی برای تعمیرش نداشتم.

" BLUE MOON "[Uncomplete]Where stories live. Discover now