┨Chapter 2├ " An Omega from North "

166 40 3
                                    

قسمت دوم-«امگایی از شمال»

شام اون شب مثل همیشه دستپخت مادرم بود.غذای چرب و سنگینی که به خاطر تولد پدرم درست کرده بود و اینطور تولدش رو جشن گرفته بودیم. همیشه هم همین بودیم. یک جمع کوچیک سه نفری .

پدرم وقتی به انتهای غذا خوردمون رسیده بودیم، صندلی اش رو کمی عقب کشید تا پشت میز راحت تر بنشیند.همیشه کمی از غذاش رو نمیخورد.

-بکهیون باید باهم صحبت کنیم.

من مثل پدرم نبودم ، از اخرین لقمه ی غذا نمیتونستم بگذرم ،‌برای همین اخرین قاشق برنجم رو گوشه ی لپم چپوندم و درحالی که سعی داشتم برنج زیادی که داخل دهنم بود رو بجوم سرم رو تکون دادم هرچند به خوبی متوجه چشم غره ی پدرم به خاطر کارم شدم.

-فردا روز اول مدرسه اته و ازت میخوام به عنوان پسر من و عضو شورای دانش اموزی، حواست به امگای تازه وارد مدرسه اتون باشه.

کمی طول کشید تا تجزیه کنم که پدرم داشت چه چیزی میگفت. ابروهام بالا رفت و درحالی که سعی میکردم موقع هیجان زده حرف زدنم ، برنجی از دهنم بیرون نپره پرسیدم.

-داری درمورد امگای قبلیه ی پارک حرف میزنی پدر؟!

-بکهیون اون تنها امگای روستای ماست ، پس معلومه دارم درباره ی اون حرف میزنم، طوری رفتار نکن که انگار چیزی نمیدونی .

خنده ی کوچکی از دهنم در رفت. البته که پدرم من رو خوب میشناخت.از روزی که خونه ی روبرویی ما دوباره دارای صاحب خونه شد،من متوجهش بودم.

حتی وقتی پدرم برای دیدنش رفت و باهاش صحبت کردم، تا برگشتن پدرم بیدار بودم تا بدونم حرف زدنشون چه نتیجه ای داشته اما پدرم هیچ چیزی دربارش بهم نگفت.

من فقط میدونستم یه امگا از شمال به روستای ما اومده و توی خونه روبرویی که متعلق به یکی اقوام مادریش بوده، ساکن شده، من نه توی مدتی که اومده بود تونسته بودم خودش رو ببینم نه دربارش چیز بیشتری میدونستم.

مادرم هر عصر براش کمی عصرونه و شیرینی توپی درست میکرد،‌ یکی از شیرینی هایی که من دوست داشتم و به لطف اون میتونستم هر عصر یکی دوتا شیرینی هم بخورم، ‌هرچند مادرم اجازه نمیداد ولی پدرم قبل بردنشون یکی دوتا برام کنار میذاشت.

-حواست بهت باشه، من از مینسوک خواستم اون رو توی کلاس تو بزاره پس مراقبش باش، اون اینجا تنهاست.

-باشه پدر، اما چرا نخواست بتایی از قبیله ی ما باشه؟

پدرم در حالی که از پشت میز بلند میشد تا دستاش رو بشوره، جوابم رو نصفه داد.

-این چیزی نیست که من بهش پیشنهاد بدم بکهیون، خودش باید بخواد و اون چند ماهی که اینجا بوده این رو نخواسته و میتونم درکش کنم بهرحال فردا کاری که خواستم رو بکن.

" BLUE MOON "[Uncomplete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora