10:15 end .

437 108 63
                                    

07/12/2020
10:15 ;
بعد از اینکه وارد سالن خالی تمرین شدند روی صندلی های اونجا نشستند .
لوکاس هنوزم دستای جونگوو روی توی دستاش گرفته بود ، همونطور که با انگشتاش دستای پسرو نوازش میکرد گفت
- وو ، مرسی که اومدی ! نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی بین جمعیت دیدمت .
جونگوو که داشت بخاطر لمس دستای لوکاس دیوونه میشد ، سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد
+ خواهش میکنم لوکاس .
لوکاس آهی کشید
- باید یچیزی رو بهت بگم !
جونگوو چیزی نگفت تا پسر خودش ادامه بده
- دفترت ، زمانی که پیشم بود از روی کنجکاوی یکی از صفحه هاشو تا نصف خوندم...
جونگوو سریع دستشو کشید و با بغضی که نمیدونست کی اومده سراغش گفت
+ پس ، پس فهمیدی ؟
لوکاس بخاطر عکس‌العمل جونگوو شک شده بود
+ به هرحال باید یه روز میفهمیدی ! ببخشید واقعا ببخشید !
بعد گفتن حرفاش سریع پاشد که بره ولی دستای لوکاس مانع از رفتنش شدند
رو‌به‌روش ایستاد و با دستاش اشکای پسرو پاک کرد
- جونگوو ، چرا داری اینجوری میکنی ؟
+ چون میترسم ، هیچوقت نمیخواستم بدونی که چقدر دوست دارم ، از دوست داشتنت میترسم !!
لوکاس کاملا از حرفای پسر جا خورده بود
- پس اون کسی که راجبش نوشته بودی من بودم ؟
جونگوو تازه فهمیده بود که چه گندی زد پاهاش بی حس شدن و آروم نشست روی زمین
لوکاس لبخندی از خوشحالی زد ، حقیقت داشت ؟ واقعا اون پسرک شیرین و دوست داشتنی ، دوسش داشت ؟
روبه‌روش به روی زمین نشست و با صدای بلندی گفت
- وو ! میشه بزاری منم حرفامو بزنم ؟
جونگوو با چشمای گریونش به لوکاس خیره شد
- تو نزاشتی که من کامل حرفمو بزنم و بگم که میدونم یکی دیگه رو دوست داری ولی میشه با من بیای سر قرار !
جونگوو فقط خیره بود هیچی نمیگفت
- من از همون اولین باری که توی کلاس دیدمت حس کردم که قلبم برای تو میزنه !
دوباره اشکای پسرکو پاک کرد و زمزمه کرد 
- الان اگه بگم کیم جونگوو دوست پسرم میشی ، قبولش میکنی ؟
پسرک دهنشو باز میکرد که چیزی بگه ولی اصلا نمیتونست حرفی بزنه ، کاملا لال شده بود !
لوکاس سرشو به آرومی جلو برد و بوسه‌ای روی لب‌های پسر گذاشت و جونگوو تا خواست موقعیتش رو درک کنه لب‌هاشون از همدیگه جدا شده بود
لوکاسو بغل کرد و زمزمه کرد
+ میترسم خواب باشم و هر لحظه یکی بیدارم کنه !
- خواب نیست ، واقعیته ! الان یه لوکاس وانگ داری که عاشقته و قرار نیست حالا حالا ها ولت کنه !

جونگوو سریع دستشو کشید و با بغضی که نمیدونست کی اومده سراغش گفت + پس ، پس فهمیدی ؟لوکاس بخاطر عکس‌العمل جونگوو شک شده بود + به هرحال باید یه روز میفهمیدی ! ببخشید واقعا ببخشید !بعد گفتن حرفاش سریع پاشد که بره ولی دستای لوکاس مانع از رفتنش شدند رو‌...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

میخواستم پایانش غمگین باشه و اینقدر کلیشه ای و مضخرف نشه ، به قولا آبکی شده !!!
ولی دلم نیومد با عشقی که جونگوو به لوکاس داشت اینکارو کنم :)
مرسی که تا اینجا خوندیدش ، آرزو ی کوچیک ۰۰:۰۱ هم تموم شد :)

𝟬𝟬:𝟬𝟭 𝗹𝗶𝘁𝘁𝗹𝗲 𝘄𝗶𝘀𝗵  // LuWooDonde viven las historias. Descúbrelo ahora