های عشقا🤗
اینم از اولین پارت!
امیدوارم دوسش داشته باشید❤••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
حفاظ های آهنی عمارت با صدای جیرجیر باز شدن و راه رو برای ورود ماشین گرون و مشکی رنگ باز کردند.
راه سنگفرش که دوطرفش رو درختای بلند و بوته های گل احاطه کرده بود گذروند و ماشین رو جلوی آبنمای بزرگ عمارت نگه داشت و بعد از پیاده شدن لبخند بزرگ و مثل همیشه مهربونی به توماس زد.
ت: قربان باز بدون اینکه از من بخواید تا برسونمتون از عمارت خارج شدید؟ میدونید که پدرتون چقد روی این موضوع تاکید دارن!
درحالی که خم میشد تا از روی صندلی عقب انبوهی از وسایلی که خریده بود رو برداره، خندید و با جملهی «بیخیال تامی، منو که میشناسی» سعی کرد به بحث پیش اومده پایان بده که البته موفق هم بود .
توماس میدونست اگه تا صبح هم از قوانین مسخرهی این عمارت بگه، بازم قراره با قانون شکنیای پسرِ روبروش مواجه بشه.
البته که خودش بهتر از هرکسی اون قوانین رو میدونست ولی چون ازنظرش مضحک و بدون منطق بودن، پس زیر پاش میگذاشت و هرکاری که دوست داشت میکرد...
توماس پاکتای سنگین رو از دست پسر گرفت و با چشم های ریز شده تند تند اطراف رو از نظر گذروند تا یکی از خدمه برای کمک کردن رو پیدا کنه.
ت:قربان شما برید.حداقل بذارید اینارو خدمتکارا بیارن... اگه پدرتون باز بفهمه نذاشتید وسایلو خدمتکارا بیارن بی شک ایندفعه تمامشونو اخراج میکنه. شما که نمیخواید اونا بیکار شن؟؟
توماس به امید اینکه بتونه با تهدید اخراج شدن خدمتکارا، جلوی اون پسرو بگیره برای همین دست روی نقطه ضعفش یعنی مهربونیش گذاشت.
با دیدن اون پسر که سرشو به چپ و راست تکون می داد و به سمت پله های ورودی عمارت میرفت لبخند کوچک و رضایتمندی زد .
هیچ دلش نمیخواست بازم به پدرش درمورد اینکه چرا جلوی پسرشو نگرفته جواب پس بده و خودشو یه قدم به بیکارشدنش نزدیک کنه!
توماس بعد از سپردن وسایل به جرج و آندریا، دوتا از خدمهی عمارت، سریع پشت سر اون پسر راه افتاد و شاهد دست تکان دادنش برای کریس، باغبانِ جوان که مشغول هرس کردن بوته های بزرگ که در چند قدمی اونا قرار داشت، بود.
با باز شدن در عمارت توسط رُزالین ، حجم زیادی از بوی کیک تازه که مشخص بود کل ساختمون رو در بر گرفته به صورتشون برخورد کرد و باعث شد جفتشون نفس عمیقی بکشن و لبخند بزنن. حتما بازم اون موجود فرفری و مهربون از همون کیک های شکلاتی مخصوصش پخته بود.
با صدای جدی و تقریبا عصبی پدرش، پاش که برای قدم گذاشتن روی اولین پله ساختمون بلند کرده بود توی هوا خشک شد و با بیچارگی پلک هاشو بهم فشار داد و چند ثانیه در همون حالت موند .بعد اخم کوچیکشو پاک کرد و با لبخند مسخره ای به سمت عقب که پدرش ایستاده بود برگشت.
YOU ARE READING
• HEART of DARKNESS • [Z.M]
Fanfiction~completed~ برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفتر چرمین مشکی رنگِ شعرهاش... پیانوی قدیمی و ارزشمندش... و... وشاید مقداری سمّ کمیاب!! کلید خوشبختیش همینا بود! Cover by: @/myeditsland -ig