Name: My little Vampire
Couple: Changlix
Genre: Romance, Vampire, Smut.
.با تاریک شدن هوا، از ساختمون نیمهتاریک محل سکونتشون بیرون اومدن و سوار ماشین شدن. چانگبین خسته و کلافه از هوای دمکرده اون ساعت، برای فرار از گرما روی صندلی شاگرد نشست و ساعدش رو حائل کرد تا از دیدن آخرین پرتوهای نارنجیرنگ خورشید درحال غروب خودداری کنه. فلیکس به دوستاش که خودشون رو روی صندلی عقب جا داده بودن نگاهی انداخت و با کشیدن آهی پشت فرمون نشست. چانگبین خستهتر از اونی بود که بتونه رانندگی کنه، وَ چان.... کی میتونست اون پسرو از سونگمین جدا کنه؟!
پس به ناچار خودش رو پشت فرمون جا داد و درحالی که نفسش رو با نظم و آرامش بیرون میداد، فکر کرد "فقط چند دقیقه رانندگی نفرتانگیز و بعد میتونه از جشن خونی که مدتها انتظارش رو کشیده بود لذت ببره."
ماشین رو روشن کرد و به آرومی راه افتاد. با شنیدن صدای چان، حواسش از تمرکز روی ریتم نفسهاش پرت شد.
-این اولین مهمونی خونیه که میری؟!
سونگمین ضربهای به بازوی چان زد و با هیجان تایید کرد «آره.... فلیکس خیلی وقت نیست که خونآشام شده. دقیقا کی بود؟ آهان.... جشن خون قبلی توی دسامبر بود و یکم بعدش بود که چانگبین فلیکس رو پیشمون آورد.»
فلیکس حواسش رو از دو پسری که حالا بیتوجه به حضورش، مکالمه رو بین خودشون ادامه میدادن، گرفت و از گوشه چشم نگاهی به چانگبین که حالا لبخندی روی لبهاش بود، انداخت.
حتما چانگبینم داشت اولین خاطره از خونآشام شدن فلیکس رو به یاد میآورد.
با به یاد آوردن خاطرات روزهای اول اشناییشون، لبخندی هم مهمون لبهای فلیکس شد و تصاویر روزهایی که بهترین اتفاقات زندگیش رو براش به همراه داشتن، مثل فیلمی از جلوی چشمهاش عبور کردن:مدتها از اولین روزی که فلیکس، چانگبین رو توی کافه محل کارش دیده بود، میگذشت. مرد جوانی با موهای مشکی و نگاه خيرهای که انگار همهچیز رو میشکافت و به عمقش چشم میدوخت، هر روز قهوه روزانهش رو از اون کافه میگرفت و درحالی که قدمهایی محکم به سمت ماشینش برمیداشت، تا موعد سهمیه قهوه روز بعدش، از دید پسرک باریست ناپدید میشد.
روزها گذشت تا فلیکس به خودش جرئت داد به جز «روزتون بخیر، چی میل دارینِ؟» همیشگی کلمات اضافهای به زبون بیاره، و بعد از اون هر روز با کلماتی بیشتر پیش بره و نگاه نافذ پسر رو به قلبش هدایت کنه.
اولین باری که چانگبین با چشمهای سیاهش به صورتش خیره شد و بیاینکه مژهای به هم بزنه دست فلیکس رو گرفت و با لبهای سردش بوسهای به پوست گرم و آغشته به عطر تلخ قهوهش گذاشت، انقدر قلب فلیکس رو به سریعتر تپیدن واداشت که شک نداشت صدای قلبش از فاصله پُرشده با کانتر چوبی بینشون به گوش پسر روبروش میرسید. وقتی لبهای پسر از دستش جدا شد، برای فرار از پرسش موردانتظارش درباره سرخی بیاندازهی گونههاش، به سرعت لبهاشو به هم زد و در نهایتِ ناباوریِ هردوشون کلماتی رو به زبون آورد «سئو چانگبین.... فکر میکنم لمسهای سردت داره تمام بدنم رو به آتیش میکشه وَ فکر کنم بیشتر از این نتونم اینجوری تحملش کنم.» چانگبین با بهت بهش خیره شده بود و وقتی لبهاشو برای به زبون آوردن حرفی از هم فاصله داد، با حرفهای جدید پسرک به اجبار ساکت شد «میخوای دوستپسر من باشی؟ اونطوری شاید قلبم مطمئنتر باشه و انقدر محکم آتیششو به سینهم نکوبه.»
چانگبین لبخند محوی زده بود و با کشیدن دست گرم و خیس از عرق پسر، بدنش رو روی کانتر به سمت خودش کشید و بوسهای روی لبهاش گذاشت؛ درست همون لحظه بود که متوجه شده بود قالب لبهاش کاملا متناسب با لبهای برجسته و بزرگ اون پسره، و برای دوباره بوسیدنهای سیریناپذیرش، ثانیهشمارِ توی سرش رو از همون لحظه روشن کرده بود.
بعد از فاصله کوتاهی به ساعتش نگاه کرده بود و رو به پسری که از چند لحظه قبل به عنوان دوستپسرش توی قلب و ذهنش، ثبتش کرده بود، گفت «قهوه امروزو باید بعدا بهم بدی لی فلیکس، یادت نره.» وَ وقتی به سمت در راه افتاده بود، صدای بلند و جاخوردهی فلیکس رو شنید که میگفت «بعدا یعنی کی؟»
-زیاد دور نیست.... قراره از این به بعد بیشتر ببینمت، نه فقط به بهانه قهوه روزانهای که حتی از خوردنش نفرت دارم!
KAMU SEDANG MEMBACA
Stray Pieces (Stray Kids OneShots)
Fiksi Penggemarداستان های سرگردان . . ژانر: متنوع کاپل: متنوع [استری کیدز]