01

14 9 1
                                    

در تخت‌خواب غلت زد، هریت نبود. کمبود گرمای تن اون دختر، آشفته‌ش کرد. نشست و با شک به اطرافش نگاه کرد. درنگاه اول همه‌چیز در نظرش غریبه اومد، چند روزی میشد که به نیویورک اومده بودند ولی لوییزا هنوز به خونه‌ی جدیدش عادت نکرده بود. اتاق تغییر کرده بود، نمی‌دونست چی، حتی نمی‌دونست ساعت چنده. از گیجی‌ صبحگاهیش متنفر بود.

با گیره‌ای که روی پاتختی بود، موهاش رو بست. حالا می‌تونست تشخیص بده چی فرق کرده. چمدون ها نبودند. چند درصد احتمال داشت که هریت بعد از دو روز از این اوضاع خسته شده باشه و به لندن برگرده؟

صدای زننده ی زنگ که ساعت هفت و نیم رو نشون میداد، افکار مسخره‌ش رو دود کرد. لوییزا به هریت اعتماد داشت، می‌دونست اون رهاش نمی‌کنه ولی نمی‌تونست از اینکه خانواده‌ی استایلز هم این اعتماد رو به هریت داشتند و او رهاشون کرد، چشم پوشی کنه. هرچند هریت این‌کار رو بخاطر لوییزا و آینده‌شون انجام داده بود؛ اما باز لوییزا نمی‌تونست سدی در برابر سیل افکار منفی ذهنش بسازه.

"چیزی بیشتر از چای و نون تست برای صبحونه می‌خوری؟"
صدای هریت رو از آشپزخونه شنید. می‌تونست حدس بزنه دوست‌دخترش از شیش بیداره، حموم رفته و روتین های پوستیش رو انجام داده، ورزش کرده. لو دوست داشت صبح‌ها دختر چشم‌سبز رو همراهی کنه، ولی نمی‌تونست از خواب صبحگاهیش بگذره.

"فکر کنم، کافی باشه."
گفت و خمیازه‌کشان به سمت توالت رفت. پارکت های کهنه با هر قدم سر و صدا می‌کردند. لوییزا فکر کرد: 'وای به حال اون بدبختی که بخواد بیاد دزدی'

صورتش رو با فوم شست و درحالی که صورتش رو خشک می‌کرد، به سیاهی زیر چشمش نگاه کرد.
لوتی چندین بار ازش خواسته بود که با کانسیلر، پنهانش کنه یا از ماسک و کرم زیرچشم استفاده کنه تا اون رو از بین ببره، ولی لوییزا سیاهی رو دوست داشت و فکر می‌کرد به آبی چشماش جلوه‌ی زیباتری میده.

انعکاس چیزی در آینه توجهش رو جلب کرد. خونی که کنار ورودی حمام ریخته، آشناتر از چهره‌ی خودش بود. سوزش خفیفی رو در بازوش حس کرد، انگار که زخم هاش باز شده بودند و اون خون هم اثرشون بود.

برای لحظه‌ای از ترس به خود لرزید. می‌دونست که اون خون واقعی نیست، یعنی نباید می‌بود. برگشت تا ورودی حمام رو چک کنه. روی سرامیک های سفید هیچ اثری نبود. نمی‌دونست از نبود خون خوشحال باشه یا بخاطر توهمش غمگین.
صبح خوبی نبود، بخاطر وهمش استرس داشت و معده درد عصبیش باعث حالت تهوع شده بود، خواست قرص بخوره ولی اول باید صبحونه می‌خورد وگرنه حالش بدتر می‌شد.

گونه‌ی هریت رو بوسید و ماگ و نون رو برداشت.
"صبح بخیر هانی"

"صبحت بخیر"
هریت آروم در جوابش گفت و مثل همیشه لبخند زد، لوییزا انقدر این لبخند رو دیده بود که بیشتر شبیه عادتِ هریت شده بود تا واکنشی بخاطر رضایت یا حال خوب! از روزی که هواپیماشون بر زمین نشست و ساکن این شهر شلوغ شدند، لوییزا مدام حس می‌کرد چیزی درمورد هریت نیست. هربار که اون دختر به این خونه نگاه می‌کرد؛ دیوارها زیر نگاه ‌های پرغیظش خورد می شدند.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 12, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Requiem [L.S]Where stories live. Discover now