E06

107 33 2
                                    

پسر با دیدن صاحب ماشین حسابی وحشت کرد ، در واقع اخرای کارش بود و فقط کافی بود اون بسته رو پرتش کنه زیر صندلی و از طرفی هم دختر با کیفش به سرش میکوبید
یونگهی همون طور که با کیفش به سر پسر ضربه میزد فریاد زد : اشغال عوضی !!! دزدددد
پسر که حسابی وحشت کرده بود و نمیدونست برای نجات خودش چه راهی باقی مونده که لو نره ، دست یونگهیو محکم گرفت و کیفو کشید و پرتش کرد تو پیاده رو و دستشو جلوی دهن یونگهی گذاشت تا صداش در نیاد ، خداروشکر محله ی خلوتی بود مخصوصا که ساعت ۱۱ صبح بود . با آرنج دستش محکم به پشت یونگهی ضربه زد و همین مصادف با افتادن یونگهی روی زمین بود
بسته رو پرت کرد زیر صندلی و در ماشینو بست و با بیشترین سرعتی که داشت دویید و از اونجا دور شد .
***
ته یونگ با بهت به جه هیون خیره بود که به راحتی داشت بهش تهمت کاریو میزد که حتی تو خوابش هم توانایی انجامشو نداشت .
جه هیون : فقط بهتره خودت با زبون خودت اعتراف کنی که خبرشو دادی وگرنه زندت نمیزارم !
ته یونگ با بغض و ترس به جهیون خیره شد و گفت : به مریم مقدس کار من نبود ، من واقعا عرضه ی این کارو ندارم ..
جانی : جه هیون حس نمیکنم کار این بوده باشه
جه هیون : پس کدوم اشغالی این کارو کرده ؟ هان ؟ هیچکس جز ما  این قضیه رو نمیدونست
جانی : جونگوو !
جه هیون : امکان نداره ! من دیشب ..
که با دیدن ته یونگ به خودش اومد و جملشو ادامه نداد .
ته یونگ : باور کنید من به کسی چیزی نگفتم ، بخدا نگفتم .
و اشکاش از چشماش پایین چکیدن .
جه هیون : از جلو چشمام گمشو !
جانی اروم به ته یونگ گفت : برو ... من میدونم کار تو نیست
ته یونگ سریع از جاش بلند شد و بیرون رفت
جه هیون دستشو محکم روی میز کوبید : دارم روانی میشم جانی ، کاره کیه ؟ کی جنسارو برده ؟ کی لوم داده ؟ اخه کی ؟
چرا در عرض چند ساعت همه چی اینقدر بهم ریخته .
با صدای زنگ گوشی جانی سکوت کرد
جانی با دیدن شماره ی ناشناس قیافه ی بی اهمیت به خودش گرفت و جواب داد : بله ؟ ... دختر جوان ؟ ... نمیدونم میشه یکم بیشتر از ظاهرش بگید ؟ .... چی ؟؟؟؟ ... کجاست ؟ ...
گوشیو پایین اورد و قطعش کرد : جه هیون بیچاره شدم !!!
جه هیون : چی شده؟
جانی که از شدت ترس نمیدونست چجوری جمله اشو بیان کنه به گفتن : یونگهی .. خوب نیست
اکتفا کرد و سریع از دفتر جه هیون بیرون زد
جه هیون که دقیقا نمیدونست چی شده پشت سر جانی رفت
جانی با تمام توانش میدویید ، راحت میتونست چند نفرو ببینه که کنار پیاده رو جمع شدن
بهشون رسید و کنارشون زد : یونگهییی
با دیدن جسم بی هوشش روی زمین وحشت کرد ، قرمزی خون که از سرش روی جدول میچکید وحشت زده اش میکرد
یکی از حضار گفت : من به امبولانس زنگ زدم ، الان میرسن !
جه هیون بهشون رسید ، با دیدن صحنه ی روبه روش چیزی نداشت بگه . با بهت به یونگهی بی جونی که تو اغوش جانی بود خیره بود
***
جونگوو بسته ی چیپس از دستش افتاد : تو چیکار کردی یوتا ؟
یوتا : داشت گند میزد ، مجبور شدم بزنمش .
جونگوو : چجوری ؟
یوتا : نمیدونم با ارنجم زدم به پشتش ، بیهوش شد فکر کنم . دیگه ندیدم چی شد
جونگوو : فاک ! یوتا مطمئنی کسی ندیدتت؟
یوتا : اره خیالت جمع ، هیچکس نبود! خر پ‌ر نمیزد .
جونگوو : امیدوارم بلایی سرش نیاورده باشی ، اون جنسارو میسازه ، اگر چیزیش بشه کار بابامم مشکل میشه !
یوتا : نه چیزیش نمیشه ، خیالت جمع
جونگوو برای چند لحظه با گوشیش ور رفت و گفت : حسابمون صاف شده ، برات کارت به کارت کردم . فقط همین دورو برا باش
***
جه هیون حسابی کلافه بود ، امروز به کل گند خورده بود تو کارشون . تماسای متعدد از مشتریا بخاطر نرسیدن جنسا و تهدیدی که رئیس برای جایگزین کردن جنسا کرده بود و حالا تنها کسی که میتونست بهش کمک کنه معلوم نبود زندست یا مرده .
با بیرون اومدن دکتر ، جانی از جاش پرید و سمتش رفت : چطوره ؟
دکتر که خسته به نظر میرسید اروم و شمرده گفت : خون ریزیش زیاد بود ، به هر زحمتی که بود کنترلش کردیم ولی متاسفانه ...
جانی : چی ؟ چی شدههه؟
دکتر : نتونست بچه اشو نگه داره ...
جانی با بهت به دکتر زل زده بود .. بعد از چند لحظه به خودش اومد و پرسید : خودش ؟
دکتر : فعلا بی هوشه ، چند روزی باید بمونه تا وضعیتش مساعد بشه .
***
جه هیون به پشتی صندلی بیمارستان تکیه کرده بود و چشماشو بسته بود ، تمام فکر و ذهنش این بود که رئیس چیکارش میکنه ! کل روزش از صبح نابود شده بود ، یاد حرف جانی افتاد که ممکنه همه چیز زیر سر جونگوو باشه ، جه هیون هم کم کم داشت بهش مشکوک میشد . با به یاد اوردن اخرین رفتاری که با جونگوو داشت و حالت چهره ی ناراحتش ، انگار که جرقه ای در ذهنش زده باشه از جاش پرید .
راه روی بیمارستانو طی کرد تا به اتاق یونگهی برسه که جانی پیشش بود . در زد و رفت تو
جه هیون : فهمیدم !
جانی که دست یونگهی بی هوشو تو دستاش گرفته بود و بهش خیره بود برگشت سمت جه هیون : چیو ؟
جه هیون : مطمئنم کار جونگوو بوده ، اون به رئیس گفته ... مطمئنم از رفتار صبحم عصبی بود و خواسته تلافی کنه !
جانی : جه هیون حس نمیکنی یه چیزیو جا انداختی ؟
جه هیون : چی ؟
جانی : اگر جونگوو میدونست که جنسارو دزدین ، پس ...
جه هیون چشماش گرد شد : فاک !
جانی : حالا چیکار میخوای بکنی ؟ کلی هم به اون پسره ی بدبخت گیر دادی ...
جه هیون : اون که برام مهم نیست ، باید برم پیش رئیس .. نمیتونم پشت تلفن بهش بگم پسرش چه غلطی کرده و نباید بزارم بفهمه من با جونگوو...
جانی : اگر این قسمت قضیه رو حذف کنی هیچجاش درست در نمیاد!
جه هیون : یعنی بهش بگم که پسرش بهم میده !؟؟؟
جانی : اه جه هیون حالمو بهم میزنه این جور حرف زدنت ... اره باید بهش بگی !! ولی جوری که بفهمه خواسته ی جونگوو بوده نه تو !!
جه هیون : اوکی ... من میرم ، مشکلی نیست تنها باشی ؟
جانی : نه .. پیشش میمونم تو برو
جه هیون : هوف واقعا متاسفم میدونم الان چقدر ناراحتی ... ببخشید اینا همش ..
جانی : ولش کن جه هیون ، یونگهی خودشم این بچه رو نمیخواست
***
جه هیون در اصلیو باز کرد و بعد از ورودش اونو محکم بست که باعث شد صدای بلندی ازش در بیاد .
ته یونگ تو خوابگاه بود و با شنیدن صدای بلند در از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و جه هیونو دید که با چهره ی عصبی داره به سمت انتهای حیاط میره .
ته یونگ واقعا از این مرد وحشت داشت ، بعد از اتفاقاتی که امروز افتاد ، میترسید دیگه حتی بهش نگاه کنه
بعد از چند دقیقه در خوابگاه باز شد و جه هیون تقریبا داد زد : زود گمشید اینجا !
و خودش رفت تو حیاط
با ترس از جام پریدم و همراه بقیه پسرا رفتیم بیرون
جه هیون : جنسامون کم بودن ! هر کوفتی که داشتیمو براتون گذاشتیم تو این کوله ها ، تا ساعت ۷ برگردین خوابگاه !
به ته یونگ نگاهی انداخت و گفت : و حواستون باشه گند نزنین ! امروز وضعیت خرابه .
نگاهشو از ته یونگ برداشت و ادامه داد :  اگر به خط  کاریتون هم کسی از مشتریا زنگ زد جواب ندین ، یه سری از سفارشا فعلا به دستشون نمیرسه
پسرا بله ای گفتن و سمت کوله ها رفتن و نفری یکیشو ورداشتن .
جه هیون : و راستی ..
همه سرشونو بالا اوردن و به جه هیون خیره شدن : شب عین مرغ نگیرید نخوابید ، یه سری مشکل داریم که بهتره شبا حواستون به اطراف باشه !
***

JUNG Zone / منطقه‌ی جانگ Where stories live. Discover now