خانواده‌ی پارک! (۳)

159 40 9
                                    

جیمین در جلویی خانه را که باز کرد، قیافه‌اش در هم رفت. بوی ماهی می آمد.
مادرش از آشپزخانه داد زد:《امروز زود اومدی.》
مادر جیمین زن تنومندی بود با بازو های چاق. آن روز پیراهن سبز بدون آستینی پوشیده و کارد آشپزخانه هم در دستش بود.
جیمین گفت:《من و دوستام با هم مسابقه گذاشتیم تا خونه.》
ماهی چاق و چله ای، تقریباً به بزرگی یکی از بازوهای خانم پارک، روی تخته ای بر پیشخان آشپزخانه افتاده بود. جیمین دید مادرش کارد را بالای سر ماهی بلند کرد و بعد به سرعت سرش را جدا کرد.
جیمین از راهرو گذشت. وارد اتاقش شد و در را بست. اعلام کرد:《هی... بچه ها! جیمین اومده خونه!》
وانمود می کرد کَس دیگری دارد صحبت می‌کند:《سلام جیمین، سلام جیمین.》
و خودش به خودش جواب داد:《سلام به همگی!》
جیمین داشت با مجموعه‌ی حیوان های کوچولوش صحبت می‌کرد. نزدیک بیست تا می‌شدند.
یک شیر بُرنزی که جیمین روزی سر راه مدرسه کنار یک سطل زباله پیدا کرده بود. الاغی از جنس عاج که پدر و مادرش از سفر مکزیک برایش سوغات آورده بودند.
یک جفت جغد که زمانی نمکدان و فلفلدان بودند. یک یونیکورن (اسب تک شاخ) شیشه ای با شاخ شکسته. دو تا سگِ اسپانیول و توله هایشان که دورِ یک جاسیگاری چسبیده بودند‌. یک راکون، یک روباه، یک فیل، یک کانگورو و چند حیوان دیگر که از بس خرد و خاکشیر شده بودند، معلوم نبود چه هستند!
و همه ی آن‌ها با هم دوست بودند.
و همه ی آن‌ها جیمین را دوست داشتند!
جیمین پرسید:《رانی کجاست؟ بارتولومه کجاست؟》
روباه گفت:《نمی دانم.》
کانگورو گفت:《لابد مثل همیشه تنگِ دل هم هستند!》
جیمین روی تختخوابش خم شد، دستش را زیر بالشتش برد و رانی و بارتولومه را بیرون کشید. رانی، خرگوشی کوچولو و بارتولومه، خرسی کوچک بود. جیمین می دانست آن ها زیر بالشت هستند، زیرا خودش قبل از رفتن به مدرسه آن‌ها را آنجا گذاشته بود.
جیمین پرسید:《شماها اونجا چی کار میکردین؟》
رانی نخودی خندید. او خرگوش کوچولوی قرمزی بود که یک جفت چشم آبی روی صورتش چسبیده، یک گوشش هم شکسته بود.
خرگوش کوچولو گفت:《هیچی. من که داشتم قدم می زدم.》
بارتولومه گفت:《منم داشتم می‌رفتم دستشویی.》
او یک خرس سفید و قهوه‌ای سرامیکی بود که روی پاهای عقبش می ایستاد. دهانش باز و دندان های سفید و زبان قرمزش به طرز زیبایی آشکار بود.
الاغ مکزیکی خبرچینی کرد:《با هم گرم گرفته بودن! خودم دیدم.》
رانی هِرهِر خندید.
جیمین اخم کرد و گفت:《وای، رانی! از دست تو چیکار کنم؟》
رانی باز هم خندید.
جیمین دستش را در جیبش فرو برد و مشتی کاغذِ ریزریز شده را که ورقه‌ی امتحان زبانش بود، بیرون آورد. گفت:《بچه ها! ببینید براتون غذا آوردم!》
کاغذها را روی رختخوابش پخش کرد، تمام حیوان هایش را توی آن ها نشاند و گفت:《هول نشید! برای همتون یه عالمه هست!》
رانی گفت:《جیمین، دستت درد نکنه. خوشمزه‌س!》
بارتولومه گفت:《آره، خیلی خیلی خوشمزه‌س!》
سگِ مادر به توله هایش گفت:《بیخود با غذاتون بازی نکنید.》
جغد فلفلدان گفت:《نمک رو رد کن.》
جغد نمکدان گفت:《فلفل رو بده به من.》
شیر فریاد زد:《به افتخار جیمین!》
و همه با هم فریاد شادی سر دادند:《هورااا، جیمین!》
رانی غذایش را تمام کرده نکرده، خود را کنار کشید و زد زیر آواز:《دو دی - دو دی - دو.》
بعد گفت:《به گمونم هوس آبتنی تو حوض به سرم زده!》
حوض، لکه‌ی بنفشی روی روتختی بود که از ریختن آب انگور جیمین به جا مانده بود.
رانی تو حوض پرید و ناگهان فریادش بلند شد:《کمک! کمک! ماهیچه‌ی پام گرفته!》
جیمین گفت:《نباید فوری بعد از غذا تو آب میرفتی!》
_کمک! دارم غرق میشم!
بارتولومه سرش را بلند کرد. گفت:《انگار صدای رانیه! فکر کنم داره غرق میشه!》
و با عجله خودش را به حوض رساند تا او را نجات دهد.
فریاد زد:《رانی! خودت را نگه دار! دارم...》
در اتاق جیمین با صدایی آرام باز شد و خواهرش، جنی، رویایش را بر هم زد! جنی چهار سال بزرگ تر از او بود.
جیمین سرش داد کشید:《میری بیرون یا با مشت بکوبم تو صورتت؟》
جنی سر به سرش گذاشت:《چیکار میکنی؟ داری با جَک و جونِوَر های فسقلیت حرف میزنی؟》
و چنان خندید که گیره‌ی دندان هایش نمایان شد.
شکستنِ گوش رانی، اشتباه جنی بود که ناخواسته پایش را روی او گذاشته بود.
اما جیمین را متهم کرده بود که حیوان‌هایش را کف اتاق پخش و پلا می‌کند.
جیمین اعتراض نکرده بود. نگفته بود که رانی کف اتاق نیفتاده، بلکه در بیابان گم شده بود! در عوض گفته بود:《به دَرَک که اینجوری شد! رانی فقط یه خرگوش زبون نفهمه!》
جنی گفت:《جیمین، مامان کارت داره. بهم گفت که بهت بگم.》
_چی کارم داره؟
_میخواد باهات حرف بزنه. به این جونِوَر ها بگو که الآن برمیگردی!
جیمین اصرار کرد:《من با اونا حرف نمی زدم!》
_پس چیکار میکردی؟
_داشتم بر حسبِ حروف الفبا می چیدمشون. جزو برنامه ی درسیمه. اگه باور نمیکنی به معلمم زنگ بزن!
جنی زیر لب خندید. با آنکه همیشه حیوان های جیمین را دست می انداخت، از شکستن گوش رانی واقعاً ناراحت شده بود. می دانست که رانی اسباب بازی مجبوب اوست. حتی برای جبران اشتباهش، خرس کوچولو را برایش خریده بود، اما وقتی خرس را به جیمین داده بود، او گفته بود:《خرس به چه دردم میخوره؟》
جیمین به آشپزخونه رفت. حالا ماهی قطعه قطعه و پوشیده از حلقه های پیاز، روی اجاق داشت سرخ می‌شد. جیمین پرسید:《چیکارم داری؟》
مادرش گفت:《اوضاع و احوال دبیرستان چطوره؟》
_عالی! به خصوص امروز مبصر کلاس شدم!
_نمره هات چی؟
_عالیه! خانم لی امروز ورقه های امتحان زبانمون رو داد. باز هم الف گرفتم! در واقع الف مثبت!
_میشه ببینمش؟
_خانم لی ورقه‌م رو به دیوار زد...، پهلوی الف های دیگه‌م!
مادرش گفت:《چند دقیقه‌ی پیش خانم لی بهم زنگ زد.》
قلب جیمین به تاپ تاپ افتاد!
مادرش پرسید:《چرا بهم نگفتی که فردا روز ملاقاته؟
_نگفتم؟
_نه، فکر نمی‌کنم گفته باشی.
جیمین گفت:《چرا... بهت گفتم! گفتی که نمیتونی بری. حتماً یادت رفته.》
مادر گفت:《شاید، خانم لی فکر میکنه حضورم تو مدرسه خیلی مهمه.》
جیمین گفت:《خب، به خاطر شغلشه! هرچی مادرای بیشتری به دیدنش برن، پول بیشتری گیرش میاد!》
_به هر حال ساعت یازده فردا صبح باهاش قرار گذاشتم.
جیمین لحظه ای ناباورانه نگاهش کرد. بعد پاهایش را به زمین کوبید و فریاد زد:《نه، شما نمیتونید برید! منصفانه نیست!》
_جیمین، چی...
جیمین در همان حال که تکرار می کرد:《منصفانه نیست! منصفانه نیست!》 به اتاقش دوید و در را محکم پشت سرش بست.
لحظه ای بعد، مادرش در اتاق را زد و پرسید:《موضوع چیه؟ چی منصفانه نیست؟》
جیمین داد زد:《منصافه نیست! شما قول دادی!》
_چه قولی دادم؟ جیمین... چه قولی دادم؟
جیمین پاسخی نداد، چون ابتدا باید دروغی سر هم می کرد و بعد آن را تحویل مادرش می داد! بنابراین آن قدر در اتاقش ماند تا جنی به او خبر داد شام حاضر است. جیمین پشت سر خواهرش وارد اتاق غذاخوری شد. پدر و مادرش تازه پشت میز نشسته بودند.
پدرش از آن ها پرسید:《دستاتونو شستید؟》
هردو به دروغ گفتند:《بله!》
پدر جیمین در اداره ی پلیس کار می کرد. چهار سال پیش هنگام تعقیب سارقی، گلوله ای به ساق پایش خورده بود و حالا برای راه رفتن به عصا نیاز داشت. به همین علت، در اداره فقط پشت میز کار می کرد. اما از پشت میزنشینی دلخور بود و اغلب، بدخلق و کم حوصله به خانه می آمد.
پلیس نتوانسته بود کسی را که به او شلیک کره بود دستگیر کند.
جیمین، همین که جا به جا شد، گفت:《از ماهی متنفرم!》
جنی گفت:《منم همینطور. به گیره های دندونم میچسبه و طعمش تا چند هفته اذیتم میکنه!》
جیمین گفت:《گل کلم حالم رو به هم می زنه.》
جنی گفت:《بوی آشغال مونده رو میده.》
پدرشان گفت:《تمومش کنید! هردوتون هرچیزی که توی بشقابتون هست رو میخورید.》
جیمین در حالی که با یک دست بینی‌اش را گرفته بود با دست دیگرش تکه ای گل کلم برداشت و در دهانش چپاند!
پدرش پرسید:《 این مزخرفات... اینکه مادرت زیر قولش زده، چیه؟》
جیمین با حاضر جوابی گفت:《بهم قول داده بود فردا منو به باغ وحش بره، ولی حالا زده زیرش!》
مادرش داد کشید:《چی؟ من هیچوقت قول نداده بودم تورو به باغ وحش ببرم!》
جیمین گفت:《قول داده! فردا تعطیله، بهم قول داده منو باغ وحش ببره.》
مادرش اعتراض کرد:《تا همین سر ظهر که معلمش بهم زنگ زد، حتی روحمم خبر نداشت که فردا مدرسش تعطیله!》
جیمین گفت:《قول دادی》
پدرش گفت:《خیله خب. جی‌هیو، فردا چه ساعتی با معلمش قرار داری؟》
_یازده صبح.
_خب، می‌تونی به موقع به مدرسه بری و بعد از ناهار جیمین رو به باغ وحش ببری.
_اما... من اصلاً بهش قول ندادم اونو به باغ وحش ببرم!
جیمین تهمت زد:《قول دادی! تازه... باید صبح هم بریم. باید سر ساعت یازده اونجا باشیم!》
جنی آهسته خندید و پرسید:《جنابعالی چرا باید سر ساعت یازده باغ وحش باشی؟》
جیمین با عصبانیت نگاهش کرد. بعد به پدرش رو کرد و گفت:《چون ساعت یازده، موقع غذا دادن به شیرهاست.》
جنی زد زیر خنده.
جیمین اصرار کرد:《بهم قول داد منو می بره تا سر ساعت یازده غذا دادن به شیر ها رو ببینم.》
مادرش که چشم هایش از تعجب گرد شده بودند گفت:《من... من اصلاً نمی دونم چه ساعتی به شیرا غذا میدن!》
جیمین گفت:《ساعت یازده!》
پدرش گفت:《به مادرت دروغ نگو!》
جیمین گفت:《راست میگم. سر ساعت یازده به شیرها غذا میدن.》
پدرش گفت:《دیگه تحمل دروغ رو ندارم!》
جیمین گفت:《دروغ نمیگم. اگه باور نمیکنی به باغ وحش زنگ بزن!》
_به من و مادرت دروغ تحویل نده!
_به باغ وحش زنگ بزن!
_مادرت گفت هیچوقت بهت قول نداده تو رو به باغ وحش ببره.
جیمین گفت:《مامان دروغ میگه.》 و فوری شستش خبر دار شد که کار را خراب تر کرده است!
پدرش با صورتی برافروخته از خشم فریاد زد:《دیگه نشنوم ازین حرفا بزنی! زودباش برو تو اتاقت!》
جیمین التماس کرد:《خب، به باغ وحش زنگ بزن!》
مادرش گفت:《شاید هم بهش گفته باشم که به باغ وحش میبرمش.》
جیمین گفت:《نگفتم؟》
پدرش گفت:《همینطور ادامه بده جیمین! ادامه بده! میخوای وقتی بزرگ شدی خلافکار از آب دربیای؟ میخوای تمام عمرت رو کنج زندان بگذرونی؟ پسر... من هرروز کلی آدم شبیه تورو تو کلانتری میبینم. پس... تو همین خَط کار کن!》
جیمین با عصبانیت به پدرش زل زد و بادآوری کرد:《تمام خلافکار ها زندان نمیرن! مثلاً همون کسی که به شما شلیک کرد!》
_گفتم برو تو اتاقت!
جیمین از پشت میز بلند شد و گفت:《به هر حال من که نمیخواستم این آشغال رو بخورم!》
بعد با قدم های محکم از اتاق غذاخوری بیرون رفت، وارد اتاق خودش شد و در را محکم بست. بعد آن را باز کرد، بار دیگر داد زد:《به باغ وحش زنگ بزن!》
و دوباره در را محکم بست.
در رختخوابش دراز کشید و زد زیر گریه.
رانی گفت:《جیمین، گریه نکن! همه چیز رو به راه میشه.》
بارتولومه گفت:《جیمین، تو بالاخره یه راه حل پیدا میکنی، مثل همیشه! تو باهوش ترین بچه ی روی زمینی!》


خب.. این قسمت تموم شد.
شاید خیلی ها فکر کنن این قسمت توش چیز خاصی نبود.
ولی اگه دقت کنید میبینید جیمین کمبود محبت داره.
و وقتشو با خیالاتش میگذرونه و تنها کسی که به جیمین حرفای محبت آمیز میزنه خودشه.
این قسمت مشخص کرد، جیمین ترسناک نیست.
این لجن زاری که ساخته شده و توش زندگی میکنه تقصیر خودش نیست.
بلکه رفتار و واکنش ها و بی محلی های اطرافیانشه.
این قسمت به وضوح نشون میده که حرف ها و کلمه هایی که به بقیه میزنیم چقدر قدرتمندن!
#دارک

ته کلاس/ردیف آخر/صندلی آخر/VminWhere stories live. Discover now