جئون جونگکوک، ناامید و درمانده، در مدرسه گم شده بود! در حالی که کارت عبورش را محکم در دست گرفته بود به انتهای راهروی خالی و تمام نشدنی نگاه کرد. به نظرش رسید که مدرسه خیلی خیلی بزرگ است!
میخواست به دیدن مششاور جدید برود. قرار بود آقای مشاور در «سازگاری با محیط جدید» کمکش کند. اما حالا، نهتنها نمیدانست چگونه خود را به دفتر مشاور برساند، بلکه راهِ برگشت به کلاس خانم لی را هم بلد نبود!
کف راهروها لیز بود. در طول زنگ تفریح، بار دیگر باران شروع شده و رد کفش های گلآلود بچهها تمام. راهروها را کثیف کرده بود.
معلمی که انبوهی ورقه در بغل داشت از کلاسی بیرون آمد. جونگکوک با عجله خود را به او رساند و پرسید: «ببخشید، میشه بهم بگین دفتر مشاور کجاس؟» صدایش میلرزید.
معلم ابتدا به دستش نگاه کرد تا مطمئن شود او کارت عبور از راهروها را دارد. بعد گفت: «دفتر مشاور... بذار ببینم. تا تهِ این راهرو برو، بعد بپیچ به راست. درِ سوم سمت چپت، اتاق مشاوره.»
جونگکوک گفت: «خیلی ممنونم.» و راه افتاد.
معلم گفت: «نه، صبر کن! اشتباه کردم. آقای مشاور، تو دفترِ جدید، تو یه سمتِ دیگهی ساختمونه. همین راهرویی که اومدی رو برگرد. بعد بپیچ به چپ و تا آخر راهرو ادامه بده. درِ سوم سمت راستت اتاق مشاوره.»
جونگکوک دوباره گفت: «ممنونم.»
راه افتاد. به آخر راهرو رسید. درِ اول سمت راستش را رد کرد، به در دوم رسید، آن را هل داد و باز کرد. (کسخل معلکت گفت درِ سوم، واسه چی در دومو باز میکنیییی😑)
دختری مومشکی با چتری های به هم ریخته داشت دستهایش را در دستشویی میشست!
همین که جونگکوک را دید حیرتزده پرسید:«عه... اینجا چیکار میکنی؟»
جونگکوک با تعجب گفت: «هاااا؟؟!»
دختر داد د: «از اینجا گمشو بیرون! اینجا دستشویی دختراس!» (بیتربیت🗿)
جونگکوک خشکش زد. صورتش را با دستهایش پوشاند، بعد به سرعت از در بیرون رفت. (داشت دستاشو میشست دیگه لخت نبود که😑)
دختر پشت سرش داد کشید: «یه پسر تو دسشویی دختراااس!!!»
(خا حالااا... پسرندیده ی جوگیر بدبخت😑)
جونگکوک تا انتهای راهرو دوید، ناگهان دوپایی سُر خورد. بازوهایش را دیوانهوار در هوا تکان داد که نَیُفـتَـد... و بعد محکم روی زمین افتاد!
نالهکنان گفت: «وای، نه، نه، نه! وای، نه، نه، نه! چه گوهی خوردم! چرا... چرا... نوشتهی پشت در رو نخوندمممم!!! وای... امروز گوه ترین روز عمرمه!!!»
یکهو متوجه شد که کارت عبورش دستش نیست! ایستاد و سراسیمه به دور و برش نگاه کرد. با خود گفت: «وااااای! نکنه تو دسشویی دخترا از دستم افتاد دد؟!»
صدای پایی به گوشش رسید. باعجله در جهت مخالف دوید. از پیچ راهرو گذشت و چشمش به اتاقی شبیه انبار افتاد. اتاق پر از جعبه بود.
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
صدای مردانهای گفت: «سلام!» (جوووون🤭🌚)
جونگکوک چرخید.
مردی از نردبان زرد پایین آمد. گفت: «لابد تو جونگکوکی. من کیم تهیونگم.» دستش را دراز کرد و ادامه داد: «خیلی خوشحالم که اومدی. نگران بودم که نکنه گمشده باشی!»بعد مدت طولانی برگشتمممممممممم
از این به بعد فعالیتمو قوی ادامه میدمممم💪🏼❤️من وقتی تهیونگ خودشو معرفی کرد:
YOU ARE READING
ته کلاس/ردیف آخر/صندلی آخر/Vmin
Fanfictionبازگردانی شده بازگردانی شده توسط: vmin_fiction@ (برندهی ۱۹ جایزه)