"از زمانی که اینجارو ترک کردم یک سالی میگذره"...
این تنها جمله ای بود که داخل ذهن چانیول پرسه میزد و این فقط یک دلیل داشت، چون امروز اولین روز کالج بود!!
"چانیولــا"
صدای مادرش سکوت خونه رو درهم شکست و رشته افکارش رو پاره کرد.
"زود باش..دیرت میشه!!"
چانیول از ساعت چهار بیدار بود اما نمیتونست هیچ واکنش خوبی رو نسبت به اولین روز کالج اش داشته باشه...
این رویای چانیول بود تا وارد کالج "هنر های زندگی" بشه...اما هنوز نمیدونست که این واقعا و دقیقا همون چیزیه که میخواد یا نه!!
توی این یک سال به سختی برای همچین روزی تلاش کرده بود اما حالا نمیتونست خودش رو قانع کنه تا از تختش بیرون بیاد و از پله ها پایین بره!
"شاید هیچوقت نباید از آمریکا برمیگشتم..."
"چانیول؟؟ بیداری؟؟!!"
"بله..میام پایین چند دقیقه دیگه!!"
چانیول در جواب مادرش فریاد کشید و بعد از چند ثانیه پوف بی حوصله ای بیرون داد..
بعد از چند دقیقه زیر دوش ایستاده بود و به این فکر میکرد که چقدر درمونده شده چون نمیتونست هیچ بهونه ای جور کنه تا کالج رو بپیچونه...هر دقیقه ای که میگذشت حکم نزدیک شدن به حلقه ی دار رو داشت...!!
"پسر خوشتیپم رو ببینیـــد"
مادر چانیول فریاد کشید و دستی به کمر چانیول کشید، چانیول لبخند محو و نه چندان از ته دلی زد و به نشونه احترام تعظیم کرد.
خواهر و پدرش مقابل تلویزیون روی کاناپه نشسته بودن و اخبار صبحگاهی تماشا میکردن و این برای چانیول بهترین قاب دنیا بود!!
"همه چی مرتبه؟!"
صدای پدر چانیول اتاق رو پر کرد و توجه چانیول رو جلب کرد اما چانیول هیچ کاری به جز تکون دادن سرش به نشونه ی مثبت انجام نداد!!
یورا فورا از روی کاناپه بلند شد و به سمت چانیول حرکت کرد و بازوش رو بین انگشت هاش گرفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد، جایی که پدر و مادرش قادر به شنیدن صداشون نبودن..
"همه چی خوبی چانیول؟!"
"نونا...فکر نکنم بتونم اینطوری پیش برم.."
اشک، چشم های چانیول رو پر کرد و یورا سکوت کرد...نمیدونست چی بگه، اخرین باری که چانیول رو اینطوری دیده بود یک سال پیش بود و همون موقع از خانوادش خواهش کرده بود چانیول رو به آمریکا بفرستن!
"چانیول...این هدف تو بود یادته؟ همیشه راجبش صحبت میکردی؟؟"
یورا نفس عمیقی کشید و بازوهای چانیول رو لمس کرد؛
"هیچ اجباری در کار نیس چانیول..اگه دوست نداری نرو ولی اجازه نده ترس هات مانع هدف هات بشن!!"
"نونا..اگه دوباره همون اتفاقا بیفته چی؟؟ اگه نتونم دووم بیارم چی؟!"
یورا به یاد زمان دبیرستان چانیول افتاد..زجر هایی که کشیده بود باعث شده بودن ترس زیادی داخل قلبش شکل بگیره!
"یادته وقتی حتی میخواستی بری آمریکا هم از این میترسیدی؟!"
چانیول سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و سکوت کرد که دوباره یورا به حرف اومد؛
"اما تو دوست های فوقالعاده ای پیدا کردی، یادته؟!"
چانیول دوباره سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با پشت دست اشک جمع شده زیر چشم هاش رو کنار زد.
"جایی که تو میری...جایی ئه که آدم هایی مثل تو زیادن، عاشق موسیقی، طرز تفکر متفاوت و حتی برخوردی دقیقا مثل تو...مطنعنم میتونی افرادی رو پیدا کنی که تا ابد دوستت باقی بمونن!!"
چانیول حس امید رو داخل قلبش پیدا کرد و همونطور که اشک هاش رو پاک میکرد صدای پدرش داخل اشپزخونه پیچید.
"چمدون هات رو برداشتی؟!"
"بله"
اینبار صدای چانیول با اعتماد به نفس بیشتری به گوش رسید که باعث شد یورا لبخند محوی بزنه و به چانیول خیره بمونه که از اشپزخونه خارج میشد.
یورا هیچ چیزی راجب اتفاقات دبیرستان چانیول، به پدر و مادرش نگفته بود چون میدونست چطور باعث میشد قلبشون شکسته بشه و فرو بریزن..
بعد از چند دقیقه چانیول با اشتهای زیادی صبحانه ای که مادرش براش اماده کرده بود رو میخورد و به حرف های نوناش فکر میکرد..
قرار بود توی کالج و خوابگاه بمونه درنتیجه نمیتونست زود زود برگرده خونه پس تصمیم گرفته بود هرچیزی که مادرش پخته بود رو بخوره و لذت ببره!!
تمام خانواده دور میز جمع شدن، از صبحانه لذت بردن و لبخند درخشان چانیول روز همه ی اعضای خانواده رو تبدیل به بهشت کرد!!پایان چپتر اول🍂
ووت و کامنت رو فراموش نکنید🥰💓
YOU ARE READING
(FARSI) Living With The Enemy
Short Story¤ Name: Living With The Enemy ¤ Genre: Daily life - School life - Smut ¤ Translator: Mohammad ¤ Telegram Channel: @Nautilus_blue ⚠TW: violence / خشونت ●▬▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬▬▬● خلاصه: پارک چانیول بعد از ماهها کلنجار با خودش تصمیم میگیره با ترسش مقابله ک...