روز اول میتونست،توصیف کلمه ی "خوب" باشه، اولین کلاس صبحگاهی کلاسی بود برای اشنایی دانش اموز ها، خیلی خوب بود چون با دانش اموزهای مودبی رو به رو شده بود که حالش رو بهتره کرده بودن!!
"اگه مشکلی پیش اومد بیا پیش هیونگ، باشه؟!"
سوهو به آرومی دم گوش چانیول زمزمه کرد و همین باعث شد چانیول لبخند محوی بزنه.
از همه ی دانش اموز ها درخواست شده بود تا استعدادهاشون رو به نمایش بزارن؛
"سهون و کای رقصیده بودن
دی او و چانیول خونده بودن"
اینطور که بنظر میرسید واقعا همه جذبشون شده بودن!!
"شما بچه ها خیلی باحالید...موقع،شام بیاید کافه تریا تا با بقیه گروهمون اشناتون کنم!!"
کریس، هم اتاقی سوهو فریاد کشید و هر چهارتای اونارو به شام دعوت کرد.
شیومین که این حرف هارو شنیده بود میون صحبت هاشون پرید، اون پسر فوقالعاده کیوت و ریزه میزه بود و چانیول میتونست قسم بخوره هیچوقت نمیتونست باور کنه که شیومین به کالج میاد!!
"ما مثل باقی کالج ها نیستیم...ما بر اساس سن و رتبه دوست نمیشیم، ما بر اساس مهارت و ارتباطی که باهمدیگه میگیریم دوست میشیم و باید بگم شماها باید به بند ما اضافه شید!!"
هرچهارتاشون بعد از صحبت کوتاهی با شیومین تعظیم کوتاهی کردن و خواستن از کافه تریا خارج بشن که صدای سوهو، چانیول رو متوقف کرد؛
"چانیول"
"بله هیونگ؟!"
"هنوز هم اتاقیت نیومده؟!"
"نوپ"
"اوکی برید اتاقتون...و یادتون باشه بعد از ۱۱ شب به هیچ وجه نمیتونید از خوابگاهتون خارج شید، این یه قانونه پس بخاطر داشته باشید!!"
بعد از تعظیم کوتاهی به دنبال باقی دوست هاش حرکت کرد و همونطور که به سمت در خروجی میرفتن، چانیول به حرف اومد؛
"کجا میریم؟!"
کای و سهون با پوزخند پهنی به سمت چانیول برگشتن و زمزمه کردن؛
"بیـــرون..."
چانیول حس خوبی به این موضوع نداشت، نگاهی به ساعت مچیش انداخت و به آرومی زمزمه کرد؛
"بچه ها الان ساعت ۱۰:۳۰ ئه، نمیتونیم به موقع برگردیم.."
دی او تایید کرد و زمزمه کرد؛
"بیاید برگردیم اتاقامون...!!"
"اوه بیخیـــــال!!"
کای مچ دست کیونگسو و چانیول رو کشید و مجبورش کرد که از کالج بیرون بزنن!!××××
برخلاف چیزی که داخل کالج دیده میشد، سهون و کای دقیقا برعکس بودن!!
حالا کای دست هاش رو داخل جیب هاش فرو کرده بود و به آرومی قدم میزد و از سکوت شب لذت میبرد درصورتی که سهون بی وقفه بالا پایین میپرید و بی دلیل ذوق میکرد!!
کیونگسو چانیول هردو پشت سر کای و سهون به ارومی حرکت میکردن و از اونجایی که چانیول حس کرد سکوت بینشون بیش از حد داره سنگین میشه سعی کرد با بحثی فضای سنگین بینشون رو بشکنه؛
"چرا تنهایی غذا میخوردی؟!"
دی او جوابی نداد و سکوت کرد که دوباره چانیول به حرف اومد؛
"توهم اذیت میشدی؟؟ تو مدرسه ی قبلیت!!"
دی او سرجاش ایستاد و به چهره ی چانیول خیره شد، میتونست هاله ی ترس رو روی صورت چانیول ببینه..
"نه من مورد ازار و اذیت قرار نگرفتم..من توی سال اخر دبیرستانم به یه مدرسه ی جدید رفتم و از اونجایی که هیچ دوستی نداشتم، وقتی یه نفر بهم دست دراز کرد دست دوستیشو گرفتم!!
در صورتی که بعدا فهمیدم اون پسر یه آدمیه که همه رو اذیت میکنه...متوجه شدم که حتی یه نفر و مجبور کرده از مدرسه انتقالی بگیره و فرار کنه!!
من باید زودتر میفهمیدم، باید وقتی میفهمیدم که ساعت ها سرکلاس ها حاضر نمیشد و غیبت میکرد اما من تمام سال رو ازش دفاع کردم...از کسی که بقیه رو مورد آزار و اذیت قرار میداد!! بخاطر همین تصمیم گرفتم دیگه با کسی تو مدرسه ی جدید دوست نشم..اما همونطور که مشخصه موفق نشدم!!"
دی او لبخند زد و این باعث شد چانیول خیره بشه...این اولین باری بود که دی او توی تمام روز لبخند میزد!!
زمانی که دی او متوجه نگاه خیره ی چانیول شد فورا بحث رو عوض کرد و توجه چانیول رو جلب کرد؛
"خب..تو از امریکا اومدی؟!"
"من سال دوم دبیرستان از اینجا رفتم امریکا..چون توی دبیرستان مورد آزار قرار گرفتم و افسرده بودم، نمیتونستم چیزی بخورم و نمیتونستم بخوابم..."
دست های چانیول با مرور اون دوران به لرزه دراومدن اما دی او دست های چانیول رو بین دست هاش گرفت و زمزمه کرد؛
"نگران نباش...تا وقتی من اینجام، نمیزارم کسی اذیتت کنه!!"
"ممنون"
دی او و چانیول چرخیدن اما سهون و کای دیده نمیشدن.
"شاید رفتن بوفه تا یچیزی بگیرن.."
دی او زمزمه کرد و با این حرف تصمیم گرفتن تا به سمت بوفه ی داخل محوطه حرکت کردن و زمانی که به سمت بوفه چرخیدن چانیول حرکت نکرد و سرجاش خشک شد.
عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و چشم هاش از تعجب گرد شده بودن..
"ب..بک..بکه..بکهیون؟!"
دی او مسیر چشم های چانیول رو دنبال کرد و با پسری مواجه شد که با چمدون هاش دقیقا سمت مخالف چانیول ایستاده بود، با دیدن پسر به ارومی زمزمه کرد؛
"بکهیون؟؟"
چانیول گیج شده بود..دی او، بکهیون رو میشناخت؟!
دی او خواست به سمت بکهیون حرکت کنه که چانیول مچ دستش رو گرفت و اجازه نداد دی او قدمی برداره.
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و با صدای لرزونش زمزمه کرد؛
"ن..نرو...این همونیه که مجبورم کرد مدرسه م و عوض کنم!!"
دی او شوکه به بکهیون نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به چهره ی بی رنگ چانیول داد؛
"این دقیقا همون پسریه که من باهاش دوست بودم...همون قلدری که از آزار و اذیت هاش بی خبر بودم!!"پایان چپتر چهارم🍂
YOU ARE READING
(FARSI) Living With The Enemy
Short Story¤ Name: Living With The Enemy ¤ Genre: Daily life - School life - Smut ¤ Translator: Mohammad ¤ Telegram Channel: @Nautilus_blue ⚠TW: violence / خشونت ●▬▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬▬▬● خلاصه: پارک چانیول بعد از ماهها کلنجار با خودش تصمیم میگیره با ترسش مقابله ک...