پنج دقیقه ای میشد که چانیول همراه با کای و سهون مشغول راه رفتن شده بود.
"خب..اول بیاید بریم تا چانیول با کافه تریا آشنا شه، من گشنمه..تو چی سهون؟!"
سهون به طور کامل روی گوشیش تمرکز کرده بود و هیچ چیز نمیتونست سهون رو وادار کنه تا اون بازی لعنتی رو رها کنه.
"بابل تی.."
سهون زمزمه کرد و به بازی کردنش ادامه داد.
"منم مرغ میخوام!!"
کای با ذوق فریاد کشید و به سمت چانیول چرخید؛
"تو چی چانیول؟!"
چانیول به شدت صبحونه ی سنگینی خورده بود و از اونجایی که هنوز با کای و سهون راحت نبود، فکر کرد رد کردن پیشنهاد کای بی ادبی بنظر بیاد؛
"منم بابل تی.."
زمانی که وارد کافه تریا شدن با پسری رو به رو شدن که به تنهایی نشسته بود و غذا میخورد، زمانی که سفارش هاشون رو دادن سهون به آرومی زمزمه کرد؛
"بیاید پیشش بشینیم.."
"موافقم.."
کای درجواب تکرار کرد و حرب سهون رو تایید کرد.
چانیول خوشحال بود که توی روز اول همچین آدم های مهربونی رو پیدا کرده بود!!
"سلام..من کای ام، این سهون ئه و این هم چانیول ئه!!"
"خب که چی!!"
پسر با صدای ضعیفی زمزمه کرد و از جاش بلند شد و سینی غذاش رو بین انگشت هاش گرفت، تصمیم داشت کافه تریا رو ترک کنه که صدای چانیول توجه اش رو جلب کرد؛
"ما اذیتت نمیکنیم.."
چانیول میدونست تنها خوردن بدترین بخش ئه دبیرستان و کالج ئه...زمانی که به آمریکا رفته بود از دوست شدن با آدم ها پرهیز میکرد چون فکر میکرد تمامشون ازار دهنده و بی درک ان...
"فقط همینجا میشینم و کاریت نداریم.."
با این حرف چانیول، پسر سرجاش نشست و چانیول همونطور که دور میز مینشست زمزمه کرد؛
"اسمت چیه؟!"
پسر جوابی نداد و سکوت کرد.
بعد از اینکه پسر ریز جثه غذاش رو به اتمام رسوند، چانیول توقع داشت که میز رو ترک کنه اما برخلاف توقع چانیول، پسر همونجا نشست و منتظر موند تا سهون، کای و چانیول هم سفارش هاشون رو تا اخرین قطره و تکه، مزه کنن!
چند ثانیه بعد مشغول تحویل دادن سینی ها به بخش شستشو بودن و حالا چانیول، سهون و کای از پسر جدا شدن و به سمت دیگه ای از سالن حرکت کردن اما طولی نکشید که صدایی بلند اما لرزون گوش هاشون رو پر کرد؛
"اسم من دو کیونگسو ئه..اما شما میتونید دی او صدام کنید! مرسی که باهام غذا خوردید!!"
کای از شدت خوشحالی بالا پایین پرید و چانیول نگاه زیر چشمی ایی به سهون انداخت که همچنان مشغول بازی کردن بود اما لبخند از سر رضایتش از چشم های چانیول دور نموند.
کای به سمت دی او دوید و به آغوش کشیدش؛
"من کیونگی صدات میکنم.."
"نه، نمیکنی!"
دی او با لحن جدی ایی گفت و به کای خیره مونده.
"اوه خفه شو، من هرطور بخوام صدات میکنم!"
کای به شوخی گفت و دی او رو محکم تر به خودش فشرد!!
"خب بیاید برگردیم خوابگاه!!"
با این حرفِ دی او، کای سوال دیگه ای ازش پرسید؛
"کدوم اتاقی؟!"
"۳۵"
"واو چه جالب...چانیول ۳۳، من و سهون ۳۴ و تو ۳۵"
دی او به صورت ناگهانی صدایی پرسید که باعث شد توجه کای رو جلب کنه؛
"اوه..تو و سهون هم اتاقی اید؟!"
"یس"
توی صدای کیونگسو، حس حسودی موج میزد...اما هیچکس متوجه نشد، هیچکس بجز سهون!!پایان چپتر سوم🍂
YOU ARE READING
(FARSI) Living With The Enemy
Short Story¤ Name: Living With The Enemy ¤ Genre: Daily life - School life - Smut ¤ Translator: Mohammad ¤ Telegram Channel: @Nautilus_blue ⚠TW: violence / خشونت ●▬▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬▬▬● خلاصه: پارک چانیول بعد از ماهها کلنجار با خودش تصمیم میگیره با ترسش مقابله ک...