5-I'm Sorry

127 28 2
                                    

زانک های چانیول سست شدن و طولی نکشید که چانیول رو به زمین دراوردن، قفسه سینه ش به شدت درد میکرد و هرچقدر بیشتر تلاش میکرد تا قفسه سینه ش رو اروم کنه...سخت تر میتونست نفس بکشه و این مثل عذاب الهی بود!!
دوسال گذشته براش مثل نوار فیلمی از مقابل چشم هاش میگذشت و هر لحظه بیشتر از قبل قفسه سینه چانیول رو به درد میاورد و این وحشتناک تر از هرچیزی بود که چانیول تصورش رو میکرد..
دی او فورا چانیول رو بین بازوهاش گرفت و به طور مداوم جمله ای رو دم گوشش زمزمه کرد؛
"نگران نباش..من اجازه نمیدم اتفاقی بیفته...آروم باش..."
بکهیون هنوز تو شوک بود...نمیدونست چرا چانیول اینطوری رفتار میکنه پس بعد از چند ثانیه قدمی به سمت چانیول برداشت و توی همین لحظه دست دی او رو دید که توی هوا ایستاده بود؛
"اگه یه قدم جلوتر بیآی...با من طرفی، گمشو از اینجا!!"
"اوکی ولی، اون چه مرگشه؟!"
"تـــو"
دی او فریاد زد و همین باعث شد چشم های بکهیون گرد بشن.
"تو دلیل کوفتیشی، پس زودتر گورتو از اینجا گم کن!!"
بکهیون حرف دیگه ای نزد و بدون هیچ حرکت اضافه ای از چانیول و دی او دور شد و با هر قدمی که که برمیداشت انها یک جمله داخل افکارش پرسه میزد؛ "من واقعا یه هیولام"
بعد از چند ثانیه کای و سهون هردو به سمت دی او و چانیول دویدن و هردو با چهره ی نگرانی شروع به سوال پرسیدن کردن؛
"چه اتفاقی افتاده؟!"
"بعدا بهتون میگم..فعلا بیاید کمک کنیم تا ببریمش داخل!!"
سهون، چانیول رو کول کرد و همونطور که به سمت در های ورودی سالن حرکت میکرد اجازه داد دی او و کای دنبالش بیان.
"چه اتفاقی افتاد؟!"
کای پرسید و همین باعث شد دی او کمی مکث کنه و شروع به صحبت کنه؛
"چانیول توی مدرسه ی قبلیش..مورد اذیت قرار گرفته و چند دقیقه پیش ما همون آدمی که اذیتش میکرد و دیدیم!!"
"چی؟ جدی میگی؟!"
"اوهوم..اوضاع خوبی نبوده، چانیول مجبور بود مدرسه ش رو عوض کنه و به آمریکا بره تا همه چی رو فراموش کنه اما انگار تمام کارهاش بیهوده بوده...چون اون پسر هم داخل این مدرسه و هم..."
دی او سکوت کرد و برای چند ثانیه چیزی نگفت تا اینکه کای دوباره به حرف اومد؛
"هم چی؟!"
"هم اینکه فکر کنم اون هم اتاقی چانیوله!!"
کای حتی نمیدونست چه بگه اما میدونست هرچی بگه از افتضاحیه موضوع کم نمیشه!!
"یه چیز دیگه ام هست..."
دی او زمزمه کرد و توجه کای رو جلب کرد؛
"چی؟!"
"من و اون آدم..اون کسی که چانیول و اذیت میکرد، باهم دوست بودیم...توی دبیرستان باهم دوست صمیمی بودیم!!"
کای نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد؛
"خوبه که فعل گذشته استفاده میکنی..خوشحالم که دیگه باهاش دوست نیستی!"
"چرا؟!"
کای برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد از لحظه با لبخند محوی و کاملا رک حرفش رو به زبون اورد؛
"حقیقتا ازت خوشم میاد و خوشحالم که آدم بدی نیستی!!"

××××

زمانی که داخل سالن خوابگاه ها بودن، دی او بازوی چانیول رو لمس کرد و سعی کرد حالش رو بپرسه.
"بهتری؟!"
"ممنون..حیلی بهترم..از همتون ممنونم"
نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛
"دیگه بهتره برگردم اتاقم.."
"من فکر نکنم این ایده ی خوبی باشه.."
حرف دی او باعث شد توجه چانیول بهش جلب بشه و به سمتش برگرده؛
"منظورت چیه؟!"
"عام خب..راجب هم اتاقیت باید بگم که اون بکهیونه.."
دی او توقع شوک عصبی یا از حال رفتن چانیول رو داشت اما اون هیچ حرکتی نکرد..حتی پلک هم نمیزد و به نقطه ایی خیره شده بود!!
"بهش چک بزنید!!"
با این حرف دی او به سمت سهون برگشت و به نشونه ی اعتراض دستش رو بالا برد.
"هی چانیول..خوبی؟!"
دی او زمزمه کرد و سعی کرد صداش رو پایین نگه داره تا کسی نشنوه و توی همین لحظه سهون، دی او و کای رو کنار زد و جلو اومد؛
"بی دست و پاها..خودم انجامش میدم!!"
بعد از ثانیه ای، سیلی ئه محکمی روی گونه ی چانیول زد که باعث شد چشم هاش از شدت شوک باز بشن و به خودش برگرده!!
"چانیول..خوبی؟!"
چانیول به دی او نگاه کرد و درجواب فقط شونه هاش رو بالا انداخت.
"بیا...تو امشب با من میمونی!!"
با این حرف کای تعجب کرد و زمزمه ی ارومی کرد؛
"هم اتاقیت اعتراض نمیکنه دی او؟!"
"من هم اتاقی ندارم..درخواست اتاق تک نفره کردم و بخاطر پول زیادی که خانوادم بهشون دادن، درخواستم و رد نکردن!!"
کای سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و طولی نکشید که دی او دست چانیول رو بین دست هاش گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد.
شب بلندی بود و توی سه اتاقی که کنار همدیگه بودن، هیچکس چشم روی هم نزاشت و برای لحظه ای نخوابید.
سهون و کای نگران چانیول بودن و تمام شب رو راجبش صحبت کردن، دی او از این حقیقت که باید با بکهیونِ نفرت انگیز تو یه ملرسه درس میخوند حرص میخورد و خواب به چشم هاش نمیومد و..چانیول، خشمگین، ناراحت و پر از ناامیدی، چطور میتونست با اون فرد تو یک مدرسه باشه..چیکار باید میکرد و چطور باید نجات پیدا میکرد؟!
توی طول تمام شب بکهیون بیدار بود...چهره ی پر از ترس و رنگ پریده ی چانیول مقابل چشم هاش قرار گرفته بود و این باعث شده بود عذاب وجدان عظیمی قلبش رو فرا بگیره...چطور تونسته بود همچین تاثیری رو روی کسی بزاره، پشیمون بود...اما برای پشیمونی خیلی دیر بود!!
اون هیچکس رو انقدر طولانی اذیت نکرده بود، تمام بچه هایی که مورد اذیتش قرار گرفتن یک یا دو روز بیشتر، کارهای بکهیون رو تحمل نکردن اما چانیول...چانیول دو سال تموم مورد ازار های بکهیون قرار گرفته بود فکر اینکه چه بلایی به سر اون پسر قدبلند اورده بود عذابش میداد...نمیدونست چرا از اول انقدر از چانیول بیزار بود، درست دو سال پیش روز اول مدرسه زمانی که دید چانیول با مشهورترین پسر مدرسه داره صحبت میکنه ازش متنفر شد!!
اون حسود بود...انقدری حسود بود که ترجیح داده بود بجای بیان احساساتش، چانیول رو مورد آزار قرار بده..
برای تمام اون دو سال چانیول رو مورد تحقیر و حقارت قرار داده بود اما هیچوقت فکر نمیکرد که همچین نتیجه ای داشته باشه!!
"متاسفم چانیول.."
قطره اشک جمع شده بغل چشمش رو پاک کرد و چشم هاش رو به آرومی بست..

پایان چپتر پنجم🍂

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: May 19, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

(FARSI) Living With The EnemyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang