دوباره بند کفش هایم باز شده بود. نشستم روی زمین و با حوصله شروع کردم به بستنشان. باد شروع به وزیدن کرد. انگار میخواست همه چیز را با خودش ببرد. کاش بغض های مرا هم از وجودم بیرون میکشید و میبرد. از فشار باد لباسم به کمرم چسبید و کمی شانه هایم از سرما لرزید.
"هی بهت میگم مدل بستن اون بندها رو عوض کن، گوش نمیدی."
صدای مارتین بود. بلند شدم و رو به رویش وایسادم. یک شاخه آفتابگردان دستش بود، دستی که انداخته بود پایین و انگشتانش انقدر با هم فاصله داشتند و نرم بسته شده بودند که تعجب کردم باد، گل را از دستش نربوده.
دستش را کمی دور گل سفت کرد و آن را جلوی دماغم گرفت تا بو کنم. مگر آفتابگردان بو دارد؟ نمیدانم. سرماخورده بودم و سلول های دماغم مهارتشان را در تشخیص بو از دست داده بودند. از برخورد گلبرگ ها با صورتم خوشم آمد. دستش را گرفتم. چه قدر وقت بود ندیده بودمش و حالا یک دفعه ای پریده بود وسط راهم. ولی مارتین همین بود، غیب میشد و ظاهر میشد. حتی برای آدم های نزدیک زندگیش.
این رو بر اساس عکسی که برای چپتر گذاشتم نوشتم، و وستا باعث شد که بنویسمش. کوتاهه، ولی خب حس خوبی داشتم زمان نوشتنش. سو،هیر یو گو.
BẠN ĐANG ĐỌC
نیمه شب
Tiểu Thuyết Chungدارم هر چیزی که به نظرم ارزش توصیف کردن داره رو توصیف میکنم اینجا. گاهی آدم ها، گاهی احساسات، و گاهی موقعیت ها. و چرا نیمه شب؟ چون بعضی شب ها، وقتی میخوام بخوابم، کلمات توی مغزم رژه میرن و مجبورم میکنن که بلند شم و ثبتشون کنم.