sunflower =)

9 0 0
                                    

دوباره بند کفش هایم باز شده بود. نشستم روی زمین و با حوصله شروع کردم به بستنشان. باد شروع به وزیدن کرد. انگار میخواست همه چیز را با خودش ببرد. کاش بغض های مرا هم از وجودم بیرون میکشید و میبرد. از فشار باد لباسم به کمرم چسبید و کمی شانه هایم از سرما لرزید.

"هی بهت میگم مدل بستن اون بندها رو عوض کن، گوش نمیدی."

صدای مارتین بود. بلند شدم و رو به رویش وایسادم. یک شاخه آفتابگردان دستش بود، دستی که انداخته بود پایین و انگشتانش انقدر با هم فاصله داشتند و نرم بسته شده بودند که تعجب کردم باد، گل را از دستش نربوده.

دستش را کمی دور گل سفت کرد و آن را جلوی دماغم گرفت تا بو کنم. مگر آفتابگردان بو دارد؟ نمیدانم. سرماخورده بودم و سلول های دماغم مهارتشان را در تشخیص بو از دست داده بودند. از برخورد گلبرگ ها با صورتم خوشم آمد. دستش را گرفتم. چه قدر وقت بود ندیده بودمش و حالا یک دفعه ای پریده بود وسط راهم. ولی مارتین همین بود، غیب میشد و ظاهر میشد. حتی برای آدم های نزدیک زندگیش.

این رو بر اساس عکسی که برای چپتر گذاشتم نوشتم، و وستا باعث شد که بنویسمش. کوتاهه، ولی خب حس خوبی داشتم زمان نوشتنش. سو،هیر یو گو.

نیمه شبNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ