احساس میکنم زندگی ام، وسیله ای است که خودکار جلو میرود و من فقط نگاه میکنم. شاید گاهی قدرت کنترل داشته باشم، اما نه به اندازه ی کافی.
مثل این میماند که سوار ماشینی باشی که همه ی دستورات را با تاخیر اجرا میکند. مثلا ترمز میگیری، اما سی ثانیه طول میکشد تا ماشین متوقف شود. باید به موقع متوجه شوی کجا باید ترمز کنی. تخمین بزنی کجا سی ثانیه با محل توقف فاصله دارد. اگر سر چهار راه دیر بایستی، ممکن است ماشینی از آن طرف بیاید و لهت کند. اگه زود بایستی، خب، مسیری هست که میتوانستی تجربه کنی ولی نکردی. و چون در شهر عجیبی زندگی میکنی که خیابان ها دائم در حال عوض شدن اند، ممکن است دیگر هیچگاه شانس عبور از آن مسیر را نداشته باشی. موبایلت زنگ میخورد و جواب میدهی. بعد که سرت را بالا میآوری و گاز را فشار میدهی، دیگر خیابان آن شکلی نیست که قبل از زنگ خوردن موبایلت بوده است.
اینها چندان مسئله ای نیست. با چند سال تجربه، قلقش دست آدم میآید. چیزی که مرا اذیت میکند، این است که وقتی آدم سوار همچین ماشینی باشد و یکدفعه شخصی بپرد وسط خیابان، به موقع نمیتواند بایستد. یا آن شخص را میکشد یا زخمی میکند.
من یک شهرم، شهری که خیابان های تکراری اش کم است، و دائم از خیابان ها و بزرگراه های جدید رونمایی میکند. در عین حال همانی ام که پشت ماشین تاخیردار نشسته. و همچنین ماشین هم قسمتی از من است. آن شخصی هم که یکدفعه ای میپرد جلوی ماشین، چیزی است که از بیرون روی من اثر گذاشته و الان بخشی از من است. بخشی که توانایی متفاوت رفتار کردن را دارد و نظم و آرامش دیگر بخش ها را به هم میریزد.
و نکته ی جالبی که راجع به شخص یکدفعه ای وجود دارد، این است که او نامیرا است. هر چند دفعه هم که بپرد جلوی ماشین، و هر چند دفعه که زیر گرفته شود و له شود، نمیمیرد.
جدیدا همه ی اینها برایش مثل بازی شده. فقط برای شوخی و خنده، میپرد جلوی ماشین تا زیر گرفته شود. بعد بلند میشود و هر هر به ریش راننده میخندد.
هر بار که این کار را میکند، راننده ی ماشین بیشتر معنی ناتوان بودنش را میفهمد.
و شاید، شاید راننده هم به صدای قهقهه ی شخص یکدفعه ای بعد از تصادف عادت کرده.پ.ن: اینها یه مشت استعاره ان، از چیزی که حس میکنم، استعاره از اتفاقاتی که درونم میفته. استعاره چیزیه که به من قدرت حرف زدن میده، اگه استعاره نبود، هیچ وقت نمیتونستم منظورم رو برسونم.

ESTÁS LEYENDO
نیمه شب
Ficción Generalدارم هر چیزی که به نظرم ارزش توصیف کردن داره رو توصیف میکنم اینجا. گاهی آدم ها، گاهی احساسات، و گاهی موقعیت ها. و چرا نیمه شب؟ چون بعضی شب ها، وقتی میخوام بخوابم، کلمات توی مغزم رژه میرن و مجبورم میکنن که بلند شم و ثبتشون کنم.