این شبیه یه آدمیه که دوست داشتم بشناسم، ولی نمیشناسم :
جای گلدان ها را عوض میکنی تا آنهایی که زیر نور نبوده اند، بتوانند دستشان را به سمت خورشید دراز کنند. بعد به آرامی بلند میشوی و نرم قدم برمیداری و روی صندلی رو به رویم مینشینی و لبخند میزنی. به زور جلوی خودم را گرفته ام که سرت را با حرف هایم درد نیاورم. چایی ات را در دست میگیری و میگویی " بگو. چی شده؟ "
با این حرفت، کلماتم راهشان را پیدا میکنند و بیرون میریزند. انگار اختیارشان دست من نباشد. جملات پشت سر هم چیده میشوند و جلو میروند. چایت را پایین میاوری و با دو دستت لیوان را نگه میداری، کمی انگشتان لاغرت را گرم میکند.حرف هایم تو را یاد جوانی ات می اندازد. آن زمان جلوی چشمانت می آید و لبخندت بزرگتر میشود. فکر میکنی که چه قدر شبیه تو ام.
با صبر تا آخرین لغتی که از دهانم بیرون می آید را گوش میدهی و با خودت فکر میکنی با این همه شباهتم به تو، باید بچه ات باشم، ولی نیستم. در حقیقت، هیچ آدم زنده ای بچه ی تو نیست. و من همیشه این اندیشه در ذهنم می چرخد که چرا اتفاق های بد برای آدم های خوب میوفتد.
شروع به صحبت میکنی. هر کلمه را جای درستش میگذاری و دقیق، چیزی را که باید بشنوم میگویی. زنگ خانه ات به صدا در می آید و بلند میشوی تا در را باز کنی. کمی بیشتر از حد معمول طول میکشد. صدای خنده ات را میشنوم و بعد، در بسته میشود. بسته ای کاغذ می آوری و روی میز پشت سرم میگذاری. بعد میروی و کاتری میآوری. پشت میز مینشینی و بسته را باز میکنی. نمی توانم چیزی را که میبینم باور کنم. به زبان می آورمش.
- دوباره برگشتی سر کارت؟
زیر لب " هوم" ای میگویی و نسبت به خوشحالی ام واکنشی نشان نمی دهی.ولی در نهایت، نگاه چشمانت شاد شدنت را نشانم میدهد.
کردیت عکس : https://unsplash.com/photos/mqq2tTSz3hI?utm_source=unsplash&utm_medium=referral&utm_content=creditShareLink

YOU ARE READING
نیمه شب
General Fictionدارم هر چیزی که به نظرم ارزش توصیف کردن داره رو توصیف میکنم اینجا. گاهی آدم ها، گاهی احساسات، و گاهی موقعیت ها. و چرا نیمه شب؟ چون بعضی شب ها، وقتی میخوام بخوابم، کلمات توی مغزم رژه میرن و مجبورم میکنن که بلند شم و ثبتشون کنم.