مغزم قفل بود و دیگه کار نمیکرد. دوازده ساعت پشت میز نشستن و با یه عده نفهم سر و کله زدن کار خودش رو کرده بود. نه میخواستم حرف بزنم، نه حرف بشنوم، نه غذا بخورم. تنها چیزی که بهش فکر میکردم "اون" بود. میدونستم خیلی زودتر از من رسیده خونه. همین چند ساعت پیش باهاش حرف زدم. با اینکه میدونست چرا هنوز خونه نیستم بهم زنگ زد و دقیقا بعد از یک عالم اعصاب خوردی، با صداش آرومم کرد. بعد از ۵ سال زندگی مشترک، هنوز نمیدونستم چطور باهام همچین کاری میکنه. غر نمیزد. نمیگفت چرا نیستی. نمیگفت خودتو خسته نکن. حرفهاش تو چند جمله خلاصه میشد:
" اشکال نداره"
" تو همیشه تونستی"
"قوی باش"
" تا کی کارت طول میکشه؟"
" منتظرتم"
با اینکه فشار کاریش کمتر از من نبود، همیشه انقدر پر انرژی باهام حرف میزد انگار تازه از ورزش صبحگاهی برگشته! ولی هیچ وقت نمیتونست خستگی صداش رو از من مخفی کنه. ولی باز هم به غر غرها و غیبت هام پشت سر اون احمقهای بالاسری گوش میداد و با فحش های مسخره باعث میشد نتونم جلوی خندم رو بگیرم. من هم که از خدا خواسته ۱۰ دقیقه فقط حرف میزدم. و آخرش حرفهای تکراری من:
" گرسنه نمون، غذا تو یخچاله"
" برای خودمم از همون آوردم."
"پا نشی ظرف بشوری! جان من دلت برا ماشین ظرفشویی نسوزه"
نه که مثل یه کدبانوی تمام عیار هر دفعه ظرفا رو بشوره ها! اما وقتی کارم طول میکشید یه دستی به سر و روی آشپزخونه میکشید که شب بشه توش غذا پخت. مبادا حضرت آقا با معده خالی بخوابن!
اما اون روز...
کمی فرق داشت. بعد از اینکه با "رایان" تلفنی صحبت کردم اتفاقی که نباید میوفتاد افتاده بود و من حتی به استعفا فکر میکردم. بعد از اون همه بحث و جدل، مدیر بخش آخرش بالاخره زهر خودشو ریخت و پیشنهاد کثافت بارش رو داد و حتی تهدیدم کرد که کارم رو ازم میگیره! میدونست چقدر عاشق کارمم و عمرا ولش نمیکنم. اما به خاطر روابط عمومی خوبم، هیچی از اخلاق گند من نمیدونست. فقط یه نفر تو اون شرکت از اون روی من با خبر بود که بهترین دوستم بود. میدونست تو شرکت قبلی سر همین قضیه تکراری چه بلبشویی به پا کردم و یه مدت بی کار بودن رو هم به جون خریدم اما تا اون مدیر نکبت رو رسوا نکردم دست بردار نبودم. ولی این دفعه اوضاع فرق میکرد. من قطعا قرار بود یک هفته دیگه ترفیع بگیرم!! شش سال طول کشیده بود تا به اینجا برسم و نمیتونستم به این سادگی ولش کنم. به خاطر تجربه قبلی خوب میدونستم باید چیکار کنم. اما میترسیدم. سر و صدا کردن، اون هم وقتی هیچی برای از دست دادن نداری، کار سختی نیست اما الان معلوم نبود عاقبت کار چی بشه. مهم تر از همه واکنش رایان نگرانم میکرد. مامانم همیشه میگفت که این مسائل و نباید به مرد جماعت گفت چون سیماشون پیچ میخوره میرن میزنن مردمو میکشن! بی راه هم نمیگفت. میدونستم رایان چقدر رو این مسائل حساسه ولی حداقل به اینکه منطقش خوب کار میکنه ایمان داشتم. سختش بود اما به اراجیف جوونک های بیکار و پلاس خیابون واکنش نمیداد. اما این از نگرانیم کم نمیکرد مخصوصا که یادم میاد وقتی به چشم خودش دید که چطور یه روانی میخواست دست درازی کنه، اگه مردم نمیگرفتنش کمترین اتفاقی که میوفتاد فلج شدن یارو بود.
عصر اون روز بعد از کلی درگیری و پلیس بازی و شاهد گرفتن رسیدیم و خونه. تمام طول مسیر هیچی نگفته بودم. شدید شوکه شده بودم چون انتظار همچین حرکتی از رایان رو نداشتم و انگار یکی کاملا ویندوزم رو عوض کرده بود. هرچند که خیلی سعی میکردم معلوم نباشه به خاطر غیرتی شدنش قند تو دلم آب شده. همچین چیزی نباید دوباره اتفاق میوفتاد. چون من سر جوونی قصد بیوه شدن نداشتم جسارتا!
به محض رسیدن، لباسا شو عوض کرد و همونجا رو تخت ولو شد و آرنجش رو رو پیشونیش گذاشت؛ مثل همه وقتایی که اعصابش خسته اس. نمیدونستم تو مغزش چی میگذره. خون خودش و اون مرتیکه رو دستش خشک شده بود و دیدنش اعصاب برام نمیذاشت.
با پد الکلی و وازلین و چسب زخم رفتم بالاسرش. میدونستم حضورم رو حس کرده. اما این اوضاع برا جفتمون هم جدید بود و قطعا اون هم هنوز نمیدونست چجوری شروع کنه. اصلا هیچکدوم نمیدونستیم چی رو باید شروع کنیم. مقصری وجود نداشت که بخوایم دعوا راه بندازیم. میدونستم که از من چیزی به دل نداره. اینو از نگاه متاسفش توی اداره پلیس خوندم. چون خیر سرمون اون روز قرار بود به تلافی سالگرد عروسیمون، که به لطف خستگی جفتمون نشد کاری بکنیم،روز خوبمون باشه. کم و بیش از دستش عصبانی بودم که به خاطر یه روانی بیکار همچین روزی رو فدا کرد اما میفهمیدمش.
رو پا تختی نشستم و بدون اینکه چیزی بگم دستش رو تو دستم گرفتم. اخم ریزی کرد و چشماشو باز کرد. به چشمام نگاه میکرد که چیزی بخونه ولی تنها چیزی که اون لحظه بهش فکر میکردم تمیز کردن دستاش بود. نمیفهمید چه خبره برای همین هم سکوت کرده بود و همونجور درازکش منتظر من بود که... نمیدونم... شاید منتظر بود دعوا کنم! چند ثانیه بدون هیچ حرفی به چشماش خیره بودم و بعد نگاهم رو ازش گرفتم. پد الکلی رو روی دستش کشیدم و به خاطر سرماش توجهش جلب شد. ولی انگار فکرش مشغول تر این حرفا بود. نگاه خیره اش رو دوباره روی صورتم حس کردم اما به کارم ادامه دادم. اطراف زخم ها تمیز شده بود. وازلین رو باز کردم و با انگشتم ازش برداشتم. بی رحمی بود ولی بی خبر زدم رو زخم دستش. بالاخره صداش در اومد. انتظار اون صدا رو به خاطر یه ذره پماد نداشتم ولی با چنان دادی پا شد نشست که فکر کردم زنبور نیشش زد!
-" آخخخ. میسوزه هستیییی!"
خندم گرفته بود ولی خوردمش و اخم ریزی کردم و دوباره دستش رو گرفتم و محکم تر نگهش داشتم.
+"حقته!"
انگار که از برق کشیده باشنش، جدی درمونده و جدی شد. حس میکردم که به صورتم خیره اس. دوباره زدم رو اونیکی زخمش که باز صداش در اومد و خواست دستشو بکشه که با یه اخم ترسناکِ مامان طور ساکت شد و فقط گاهی صدای مار گرسنه درمیاورد و هیس میکشید. من چجوری باید در مقابل این حجم از نمک مقاومت میکردم؟! انگار نه انگار این آدم همون غول تشنیه که کم مونده بود بچه مردمو به کشتن بده! بچه ده ساله مقاومتش از این بچه ۳۰ ساله بیشتره والا!
بالاخره تموم شد. پا شدم برم که دستم رو گرفت. برگشتم و نگاش کردم.
-"نمیخوای چیزی بگی؟"
صداش درمونده بود. با لحن کاملا طلبکار جواب دادم:
+" چرا! خجالت نمیکشی؟ گشنمه! میخوای چیکار کنی الان؟! مرد گنده زنت گشنه اس! جناب عالی هم صبح امر فرمودین که امروز دست به سیاه و سفید نزنم پس معذوریت دارم. نظر، ایده، پیشنهاد؟!"
هنگ کرد. من به معنای کلمه عاشق قیافه هنگ کرده رایان بودم. قشنگ انگار تو جفت چشماش مینوشت:'در حال بار گزاری؛ لطفا کمی صبر کنید...' و چقدرررر سخت بود که نپرم و نچلونمش. هنوز اعصاب نداشتم اما تجربه ثابت کرده بود که بنده با شکم خالی دعوا خورم خوب نیست. فقط همه چی بدتر میشه. پس اول حضرت شکم!
با نگاه کاملا طلبکار و دست به سینه نگاش میکردم که بعد از احتمالا ده ثانیه گوشه لبش خیلی مهربون و لوند بالا رفت.
-"پیتزا میخوری؟"
لعنت بهش که انقدر خوب منو بلد بود! حالت عاقل اندر سفیهی گرفتم و سر تکون دادم.
+" تا ببینیم"
و از اتاق اومدم بیرون و مستقیم رفتم تا لیوان و یکم مخلفات حاضر کنم که یادم افتاد ممکنه اتفاق وحشتناکی بیوفته! داد زدم:" من کولا میخورمااا!!"
صدای خندش تا آشپزخونه اومد اما چیزی نگفت. تا برگشتم سبزی بذارم رو میز با همون قد درازش جلوم ظاهر شد که جیغ خفه ای کشیدم.آیا طبیعی بود که از چشماش شهوت میبارید؟! خواست جلو بیاد که جدی شدم و نگاه ترسناک معروفم رو نثارش کردم. چشماش رو به معنی"پس هنوز دراما داریم" بست و دستاش زو به حالت تسلیم بالا برد. با تکون دادن سرم پیغامم رو گرفت:" لطفا پررو نشوید!" و یکی از صندلی ها رو کشید و نشست. فکر کنم تصمیم گرفته بود تا رسیدن پیتزا منو با نگاهش بخوره! ولی من خدای مقاومت بودم. بالاخره فهمید که فعلا نه وقت دعواست نه وقت شیطنت و فقط کمکم کرد جلوی تلویزیون پلاس بشیم.
پیتزا رسید و من به یکی از بهترین ترکیبهای زندگیم چندباره رسیدم:
'پیتزا+کولا+ فیلم مورد علاقه+اون'
تا تیکه آخر رو خورده بودیم و من به شونه رایان تکیه داده بودم که فیلم تموم شد ولی ما همچنان به صفحه پاز شده تلویزیون خیره بودیم. هر دو منتظر که اونیکی چیزی بگه یا حداقل چیزی بپرسه اما چند دقیقه همینطور گذشت تا بالاخره خودش سکوت رو شکست.
-"بگو"
+"دیگه همچین کاری نکن"
-"انتظار داشتی چیکار کنم؟"
+" فقط باش"
داشت کلافه میشد. مطمئن بودم هیچ کدوم حال جنگ اعصاب نداریم. تو همون حالت سر بلند کردم و این بار دست رو سینه اش گذاشتم و از فاصله ده سانتی به چشماش خیره شدم.
+" واقعا اگه لازم باشه خودم صدات میکنم. خودم ازت کمکم میخوام. فکر کردی دل من به کی خوشه؟! اما من میتونم مواظب خودم باشم. این انگلا با دوتا چخه کردن فرار میکنن. ارزششو نداره!"
- "بعد من عین ماست وایسم زنم انگلا رو چخه کنه؟"
+"نخیر جناب! خودت چخه کن. اما فقط چخه کن نه که خودت رو هم به فنا بدی!"
اخمی کرد که انگار قانع نشده باشه و رو برگردوند و به دیوار خیره شد. دست به چونش گرفتم و دوباره صورتش رو برگردوندم سر جای اولش. این بار مصممتر به چشماش خیره شدم. اخمی کرد و گفت:" خطرناک بود! میفهمی!؟"
-" میفهمم که میگم درگیر نشو! تو چیزیت بشه من چه خاکی تو سرم بریزم؟ ندیدی چی شد؟! اینا میان با کتک خوردن پول درمیارن!!اون به هدفش رسید رایان!!" انگار اینم جواب نداد. صدام داشت کم کم بالا میرفت ولی من حالم بهتر از اون بود که بخوام گند بزنم بهش. اینجوری نمیشد! چشمام رو بستم و نفس کوتاه ولی عمیقی کشیدم. و اینبار با شیطنت تمام به چشماش نگاه کردم و شمرده شمرده حرف زدم.
+" من.می تونم.مواظب.خودم. باشم!"
یه ابروش بالا پرید و سوالی نگاهم کرد.
لبخند پر افادهای تحولیش دادم که نکته رو گرفت. نگاهش تیره شد اما حرکت نمیکرد.
-"مطمئنی؟"
خودمو بالاتر کشیدم و به گردنش نزدیکتر شدم.
+"امتحان کن"
صدای جفتمون دیگه انقدر آروم و دورگه بود که حتی اگه کس دیگه ای هم اونجا بود، باز فقط خودمون میشنیدیم. نفسهاش تند شد. خودمم دست کمی ازش نداشتم اما نقشه بهتری داشتم.
تا خواست دستش رو به کمرم برسونه، تو یه حرکت با اونیکی دستم دستشو گرفتم و با یه چرخش از کنارش دور شدم و اینبار رو مبل دراز کشیدم و جنگ-طلبانه به قیافه متعجبش نگاه کردم. یه ابرومو بالا انداختم که انگار مصمم تر شده بود. مثل شیر گرسنه که شکارشو دیده باشه خودشو کشید روم. بدجور کرمم گرفته بود. منتظر بودم. با چشمایی که یواش یواش داشت رو به سرخی میرفت اول به چشمام و بعد به لبام خیره شد. لجباز و با شیطنت جواب نگاهش رو دادم؛ چقدر میخواستمش... اما وقتی خواست سرش رو نزدیک تر بیاره سریع آرنج دست چپم رو به زیر گردنش رسوندم و با اونیکی دستم دست آزادش رو گرفتم و پشت سرش قفل کردم. همزمان، پای چپم رو که بین پاهاش بود بالا آوردم و در نزدیک ترین حالت به حساس ترین نقطه بدن متوقف کردم. رنگش پرید. خواست حرکت کنه که پاهاش رو هم با پاهام قفل کردم. شونش درد گرفته بود ولی از رو درموندگی لبخند جالبی از ترکیب "باخت" و " تحسین"رو لباش نشست.
خندم گرفته بود و خودمم دیگه نمی تونستم بیشتر از این مقاومت کنم. بالاخره لبخند نرمی زدم و عضله هامو شل کردم. انگار منتظر همین بود چون بلافاصله کمرم رو با یه دست، جفت دستام رو با دست دیگه اش، بالای سرم و لبام رو با لباش قفل کرد.
بعد از ماراتن درد و لذت اون شب، قضیه بلبشوی شرکت قبلی رو براش تعریف کردم.
+" رایان من میفهممت. غیرتت قند تو دلم آب میکنه ولی اون آدمای مریض ارزش وقت گذاشتن ندارن."
همه حرفام رو گوش کرد و آخرش فقط با یه لبخند سر تکون داد و دستاشو دور کمرم محکم کرد. رایان تا اون روز هیچ ایده ای راجع به مهارت دفاع شخصی من نداشت. فقط میدونست که ورزش میکنم و از این بابت همیشه حمایتم میکرد. حتی هنوز هم روزهای تعطیل، نصف شب، میزنیم تو دل خیابون. دقیقا ساعتی که خیابون ها به غیر از ما دو تا مهمون دیگه ای نداشته باشن.
YOU ARE READING
His Shoulders
Short Storyشانه های تو همچو صخره های سخت و پر غرور موج گیسوان من در این نشیب سینه میکشد چو آبشار نور ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇ ▪︎برگرفته از ماجرایی واقعی ▪︎داستان کوتاه تک قسمتی #۵۲ عشق #۴ روزمرگی #۵۷ داستان #۳ امید