ساعت ها بدون هیچ هیجانی می گذرند. هوا مرده است، زندگی جریان ندارد، زندگی تبدیل به تکرار عادت شده.
همه چیز کهنه و پر از خاطره است. نوری که از خورشید و دیگر ستارگان می آید معلوم نیست متعلق به چند صد سال پیش است. آبی که می نوشیم زمانی از روی تیرکس گرسنهای رد شده. دروغی که می گویم زمانی حقیقت فرد دیگری بوده. هیچ چیز درست نیست، خدا به ما رحم نکرده و شیطان به ما می خندد.
دوستی ها تنها از دور هستند و دشمنان تنهایم نمی گذارد. ابر و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادهاند تا مرا زجر بدهند، احتمالا شنیدن زجه هایم برایشان بسیار دلانگیز است.
بی هدف و خسته در کویر زندگی قدم می گذارم به امید اینکه پایان یابد. بیشتر از همیشه منتظر مرگی که مردم می گویند "حق است" هستم.
این مرگ برایم چو شیرمرغ ناممکن و چون باران تابستانی غریب است.
YOU ARE READING
Radiation of the mind of the girl who didn't exist
Non-Fiction«تشعشعات ذهن دختری که وجود نداشت» نوشتم چون چیزهایی برای گفتن داشتم!