113

42 8 0
                                    

خونه ی کهنه‌ای بود و کوچک، تقریبا چهل متر. سیستم سرمایش خراب بود برای همیم همه ی پنجره ها رو باز گذاشته بود و پرده های سفید ساده می رقصیدند. به سمت جایی که میشد اسمش رو 'آشپزخونه' گذاشت رفتم و برای خودم چایی درست کردم، وقتی اماده شد، پرسیدم: چایی؟

اون از گرما متنفر بود، میدونستم که نمیخوره ولی دلم خواست سر به سرش بزارم.

موهاش رو جمع کرد و گفت: دیوونه شدی؟ اینجا مثل جهنمه.

روی کاناپه ی زوار درفته‌اش نشستم. اون گفت: گاهی فکر می کنم از آتیش درست شدی که نه گرما و نه سرما روت تاثیر نداره.

کمی به سمتش خم شدم و گفتم: تا حالا ایران رفتی؟

Radiation of the mind of the girl who didn't existDonde viven las historias. Descúbrelo ahora