خونه ی کهنهای بود و کوچک، تقریبا چهل متر. سیستم سرمایش خراب بود برای همیم همه ی پنجره ها رو باز گذاشته بود و پرده های سفید ساده می رقصیدند. به سمت جایی که میشد اسمش رو 'آشپزخونه' گذاشت رفتم و برای خودم چایی درست کردم، وقتی اماده شد، پرسیدم: چایی؟
اون از گرما متنفر بود، میدونستم که نمیخوره ولی دلم خواست سر به سرش بزارم.
موهاش رو جمع کرد و گفت: دیوونه شدی؟ اینجا مثل جهنمه.
روی کاناپه ی زوار درفتهاش نشستم. اون گفت: گاهی فکر می کنم از آتیش درست شدی که نه گرما و نه سرما روت تاثیر نداره.
کمی به سمتش خم شدم و گفتم: تا حالا ایران رفتی؟
ESTÁS LEYENDO
Radiation of the mind of the girl who didn't exist
No Ficción«تشعشعات ذهن دختری که وجود نداشت» نوشتم چون چیزهایی برای گفتن داشتم!