تو میگویی ما وجود داریم چون نفس میکیشم.
من می گویم اگر همه این ها یک وهم باشد چه؟
تو میخندی و می روی و من باز هم به فکر کردن ادامه میدهم.
فکری که ابتدا زمانی کوچک و بی اهمیت بود اما حالا مانند یک سرطان رشد کرده و با کمک افسردگی کمر به قتل من بسته اند.
اما من هنوز هستم، چرا که نمیدانم چگونه؟
ESTÁS LEYENDO
Radiation of the mind of the girl who didn't exist
No Ficción«تشعشعات ذهن دختری که وجود نداشت» نوشتم چون چیزهایی برای گفتن داشتم!