♦️نام: عصر سیاه
♦️شخصیت اصلی: جونگکوک
♦️ژانر: درام، عاشقانه
♦️هشتک نویسنده: #Eva
♦️چنل تلگرام: @eva_story
♦خلاصه: وقتی معشوقهی جونگکوک، رئیس خلافکارش رو تهدید به پلیس میکنه و بابت این کار هر دو تاوان بزرگی میدن...
.
.
.
دلش آشوب بود.
پیک الکل را بین انگشتانش میفشرد و حالت تهوع لحظهای معدهاش را راحت نمیگذاشت.
دندانهایش به هم قفل شده بودند و در آن مکان شلوغ، با سقفی کوتاه، احساس خفگی میکرد.
فضایی مملو از دود سیگار و بوی عطر و بخارهای رنگی، که رقص نورهایش طیف بنفش و صورتی داشتند و به خوبی بدن برهنهی رقاصهها و قوس کمر و برآمدگی فاحشهها را نشان میداد!
نگاه جونگکوک اما روی کفشهای بلوری دختر تماما برهنهای که روی بلندی ایستاده بود و خودش را دور میله تاب میداد خشک شده بود.
درست از زمانی که پا به آن کلوپ زیرزمینی گذاشته بود، انگار چیزی گلویش را میفشرد و نفسش را قفل میکرد.
هر دختری که نزدیکش میشد نفسش میرفت و او عجیب از نگاه کردن به چهرههایشان میترسید.
مگر فوبیای دختران برهنه داشت؟!
نه!
او حتی باکره هم نبود.
شبهای زیادی را با عشق بازی گذرانده بود و صبحهای بیشماری با وول خوردن کسی در آغوشش بیدار میشد!
و تمام آن صبحها و شبها در کنار یک نفر سپری میشدند.
همان یک نفری که چهار فصل گذشته را بدون بودنش گذرانده بود.
همانی که به خاطرش فرسنگها از خانهاش دور شده بود تا شاید پیدایش کند.
و حالا بعد از گذشت شش ماه، جونگکوک آنجا بود!
در قلب فرانسه و در یکی از کلوپهای معروف پاریس، نشسته بود و مضطربانه از همه چشم میگرفت تا مبادا چشمهای معصوم او را ببیند که بیپروا شده است.
مبادا نگاهش به لبهای دوست داشتنیاش بیفتد که هرز میروند و روی هر لبی میلغزند!
و یا بیهوا ببیند، آن تنی که بیاندازه دلتنگه در آغوش گرفتنش است، در بین بازوان هوس آلود کسی گیر افتاده!
قلبش از ترس دیدن عشق زندگیاش در این مکان پست و کثیف جان میکند.
اما مگر نه آنکه جونگکوک تمام راه از سئول تا پاریس را سپری کرده بود تا او را برگرداند؟
پس این دلهرهای که آرام آرام دور قلبش میپیچید و گلویش را چنگ میزد از چه بود؟
مگر همان روزی که دستهای ترسیدهاش را از چنگش در آوردند و او را به تاراج بردند نمیدانست چه آیندهای انتظار معشوقش را میکشد؟
مگر در همان عصر نفرین شدهای که از او جدایش میکردند، ترس چشمهای ملتمس و گریانش را نخوانده بود؟
دست به دست شدن در بین مردانی دیگر، برای اویی که فقط به دستهای یک نفر خو گرفته بود، مجازات کدام اشتباه بود؟!
مگر نه اینکه تنها گناه آن دختر بخت برگشته عاشق او شدن بود؟!
دستی که بر شانهی جونگکوک نشست، او را از باتلاق خیالش بیرون کشید و بیهوا تکانی خورد.
نگاهش به دختر نیمه برهنهی کنارش خورد که با عشوه نگاهش میکرد و به کمرش قوس میداد تا سینههای برجستهاش بیشتر به چشم بیایند.
اخمی کرد و حرکتی به شانهاش داد تا به دست او بفهماند آدم خوبی برای لمس کردن نیست!
اخم غلیظش ابروهای زن را بالا برد.
به خاطر صدای بلند موزیک، کمی به سمت جونگکوک خم شد و به انگلیسی گفت:
_ دنبالم بیا.
و با لبخند عشوه گرش، بیآنکه چشمهای درشت و آرایش شدهاش را از او بگیرد، دستش را کشید.
اما جونگکوک بیحوصله دستش را پس کشید و روی صندلی پایه بلند و بیتکیه گاهش تکانی خورد.
زن بیخیال تظاهر و عشوهگری، کلافه نفسش را بیرون داد:
_ مگه نمیخواستی دختر انتخاب کنی؟
نگاه بیتفاوت و عصبی جونگکوک با این حرفش غافلگیر شد و سریع جواب داد:
_ چرا میخواستم! اونا کجان؟!
زن دستش را تکان داد و به او فهماند که دنبالش کند.
جونگکوک با یک دنیا تشویش ایستاد و بلاخره پیک شرابش را یک نفس بالا داد و همانطور که تپش بلند و بیسابقهی قلبش آزاردهنده میشد دنبال دختر به راه افتاد.
از بین جمعیتی که برای دختران رقاصه، پول میریختند و در هم میلولیدند گذشت و لمس عشوهگر فاحشهها را در مسیر نادیده گرفت.
با رسیدن به اتاقی که مثل پشت صحنهی یک فعالیت عمومی، پر از جنب و جوش بود از حرکت ایستاد.
در چهارچوب در خشکش زده بود و به جمعیت زنان و دخترانی که جلوی آینههای سرتاسری آرایش میکردند و یا از چوب لباسیهای دور تا دور اتاق، لباس های شبشان را بر میداشتند نگاه میکرد.
میدید که حتی گوشهی آن اتاق نسبتا بزرگ هم دو مرد لم داده بودند و دختران روی پاهایشان را دستمالی میکرد.
و صدای بوسههای وحشیانهی دو دختری که روی میز آرایش در حال کام گرفتن بودند، حالش را به هم میزد.
دلش فرو ریخت.
واقعا آن دختری که به اجبار از بین بازوانش جدا شده بود را به کجا فرستاده بودند؟!
اصلا از آن دختر دوست داشتنی و شکنندهی جونگکوک در این محیط کثیف و پرشهوت، چیزی مانده بود؟!
زنی که راهنماییاش میکرد، وسط اتاق ایستاد و به سمت پسر آسیایی که در چهارچوپ اتاق خشکش زده بود، برگشت و تشر زد:
_ بیا دیگه!
جونگکوک به خودش آمد و سختتر از قبل آن تودهی گیر کرده در گلویش را فرو داد و راه افتاد.
زن میرفت و از اتاقهای تو در تو میگذشت و راه پلههای زیادی را بالا میرفت و در نهایت به یک پردهی مخمل سبز رنگ رسید و از گوشهی آن داخل شد.
این قسمت از کلوپ صدای موزیک به زور شنیده میشد و جونگکوک میتوانست ضربان قلبش را بشنود.
به آرامی پردهی سنگین و مخمل را کنار زد و وارد شد.
دختران نیمه برهنهای که جلویش ردیف شده بودند، نفسش را برید.
زن، اشارهای به پانزده دختر ایستادهای که برای انتخاب شدن و هم خوابی با جونگکوک صف بسته بودند، کرد و انگار که غذایی تعارف میزند گفت:
_ این هم از دخترهای پشت پردمون! همهشون دست نخوردن و هنوز سرویس ندادن. از قرار معلوم باید پول خوبی داده باشی که مادام اجازه داده تا انتخاب کنی!
جونگکوک اما هیچ چیز نمیشنید و نگاهش از هر چهره به چهرهی دیگری میپرید و به دنبال چشمهای مشکی و صورت ظریفش میگشت.
نگاه بعضی از آنها بوی ولع و خواستن میداد و سرتاپای جونگکوک را با حسرت بالا پایین میکردند و آرزوی انتخاب شدن داشتند اما یک سری هم انگار هنوز با شرم ذاتیشان کنار نیامده بودند و نگاه پایین انداخته و دستهای در هم گره خوردهشان گویای باکرگی روحشان بود!
جونگکوک با عجله به سمت دختر مو مشکی که سرش را پایین انداخته بود رفت و سرش را بلند کرد.
اما نه!
او نبود.
سرگشته به سمت دختران میرفت و صورتهایشان را بالا میگرفت اما او نبود که نبود!
پس مضطرب و کلافه فریاد زد:
_ نیییست! اونی که من میخوام نیست! مگه نگفتی دخترای آسیایی برام میاری؟
زن اخمی کرد و موهای بلوندش را پشت شانهاش فرستاد و حق به جانب جواب داد:
_ اینا هم همهشون آسیایی هستن از رنگ پوست و موهاشون نمیفهمی؟
جونگکوک عصبیتر از قبل فریاد زد و تن دختران را لرزاند:
_ بهم گفتن دختر کرهای دارین! اما کو؟؟؟
زن دستهایش را برای آرام کردن کوک در هوا تکان داد:
_ هی آسون بگیر پسر! تو چه مشکلی تو اینا دیدی؟ بگو تا بازم عوضشون کنم.
جونگکوک دندانهایش را به عم سابید و با یک قدم خودش را به زن رساند و بازوهای برهنهاش را چنگ زد و با چشمهایی عصبی غرید:
_ از اول یه دختر کرهای میخواستم و اون رئیس لعنتیت گفت داره! پس کجاست؟
زن آهی کشید و خودش را عقب کشید:
_ ما اینجا فقط یه کرهای داریم! اما باور کن اون اصلا انتخاب خوبی واسه شبت نیست...
جونگکوک دندونهایش را به هم فشرد:
_ اون دختر کجاست؟
زن نگاه تسلیم شدهای به جونگکوک انداخت و پوفی کشید.
کلیدی برداشت و دوباره به راه افتاد.
مسیر رفته را برگشتند و اینبار زن پایین راه پلهای ایستاد و کلید را به سمت جونگکوک گرفت:
_ اتاق سوم دست راست!
به محض آنکه دستهای مردد جونگکوک کلید سرد را لمس کرد، دلش لرزید.
نمیدانست دیدن او بعد از شش ماه چطور پیش میرود!
هنوز پلهی دوم را بالا نرفته بود که دستش در چنگ زن قفل شد.
نیم نگاهی به او انداخت که صدایش را خمار کرده بود:
_ به نظرم یک بارم دخترای اروپایی رو امتحان کن...
برخلاف نگاه سرشار از خواستن زن که نمیتوانست به این سادگیها از پسر آسیایی رو به رویش دل بکند، جونگکوک کلافهتر از آنی بود که حتی اخمی کند.
پس بیواکنش پلهها را بالا رفت و تمام ذهنش متمرکز اتاق سوم سمت راست شده بود و حتی صدای زن را که از پایین پلهها فریاد میزد که " منتظرش میماند" را هم نشنید!
او پلهها را بالا میرفت و ذهنش ثانیه به ثانیهی آخرین روزی که رفت را به چشمهایش میکشید.
رفتنی که به اختیار هیچکدام نبود.
به راهروی بزرگی که درهای زیادی داشت، رسید و صدای هر قدمش در صدای شهوت مرد و زنان پشت درها گم میشد و حالش را بدتر میکرد!
دلش بیش از پیش بیتاب میشد تا او را پیدا کند و هر چه زودتر از آن محیط بیرون ببرد.
پشت در قهوهای رنگ و بزرگ ایستاد.
برای ایستادن پشت این در تلاشهای زیادی کرده بود.
کلید را به در انداخت و بعد از چرخاندن قفل، بلاخره طلسم جداییشان را شکست و در را باز کرد.
در باز شد و نگاه هریسانه و مشتاق جونگکوک در چهرهی ترسیده و وحشت زدهی مین هی قفل شد.
صورت ملتمس و ترسیدهای که جونگکوک را به سیاه چالهی گذشته فرو میبرد.
او را میچرخاند و میچرخاند و در قلب آن روز نفرین شده فرو میبرد...
و چه تلخ بود تداعی آن عصر سیاه!
YOU ARE READING
BTS Oɴᴇsʜᴏᴛ
Fanfictionوانشاتهای دخترپسری و کاپلی شامل: ¤ عروس سرخ (جونگکوک) ¤ عصر سیاه(جونگکوک) ¤ ساعت چهار(جونگکوک) ¤ یک روز بدون فردا(تهیونگ) ¤ بیبی بانی (ویکوک) ¤ شکوفههای یخ زده(کوکمین) ¤ یک فنجان خاطرهی سرد شده( ویمین) به قلم ایوا🍃