Jennie: P.15

1.6K 348 10
                                    

نگاهش رو به دختر جوونه روبه روش انداخت و لبخندی بهش زد:
"سلام...جئون جونگ کوک هستم بفرمایید"
جنی که با لباس کوتاه و نسبتا بازی اومده بود بشقاب کوکی هایی که از مغازه ی چند خیابون پایین تر خریده بود رو سمت کوک گرفت و کمی خم شد...
"من همسایتون هستم خونه ی اجری سمت راست با شکوفه های گیلاس... به این محله خیلی خوش اومدین..."
جونگ کوک لبخند مهربونی به دخترک زد و بشقاب رو ازش گرفت...
"خیلی ممنونم لطف کردین"
جنی با کنجکاوی نگاهی به داخل خونه انداخت و زمزمه کرد:
"شما اینجا تنها زندگی میکنین؟؟"
کوک ابرویی بالا انداخت و نگاهی به داخل انداخت.
"نه با دوستم..."
دخترک لبخند عجیبی زد و صورتش رو کمی ناراحت گرفت:
"اوه حتما سرتون خیلی شلوغه من دیگه مزاحمتون نمیشم"
جونگ کوک آهسته ابروش رو خاروند و گفت:
"اگه دوست دارین تشریف بیارین داخل"
جنی لبخندی زد گفت:
"میتونم کمک کنم؟"
جونگ کوک با خنده از جلوی در کنار رفت و با خجالت پشت گردنش رو خاروند...
"متاسفم چیزی برای پذیرایی نداریم هنوز اینجا بهم ریختس "
جنی شونه ای بالا انداخت و وارد خونه شد.
تهیونگ که روی کاناپه بود متعجب از ورود فرد ناشناس از جاش بلند شد و سوالی به جونگ کوک خیره شد که کوک لبخند مهربونی زد و به سمت پسرکش رفت:
"ایشون همسایمون هستن خانم کیم"
جنی نگاهی به تهیونگ انداخت و بی توجه بهش به سمت جونگ کوک برگشت:
"اوه خدای من خانم کیم چیه جونگ کوکا منو جنی صدا کن مگه من چندسالمه"
جونگ کوک نگاهش رو به جنی داد و خنده ی خجلی کرد و گفت:
"فکر میکنم از من بزرگ تر باشید"
جنی خندید و به سمت کوک قدم برداشت و با انگشتش ضربه ای به نوک بینیش زد:
"پس حالا که بزرگترم به حرفم گوش کن و جنی صدام کن"
در آخر نگاهی به تهیونگ که از دختر خاله شدن این زن غریبه تقریبا قرمز شده بود کرد و گفت:
"توهم میتونی نونا صدام کنی کوچولو"
و به سمت دیگه ی خونه حرکت کرد و مشغول سرک کشیدن به اطراف شد.
تهیونگ با اخم غلیظی به جونگ کوک خیره شده بود که فقط یه معنی داشت:
(این زن غریبه که بلد نیست حدش رو رعایت کنه تو خونمون چه غلطی میکنه!)
جونگ کوک از حواس پرتیه جنی سواستفاده کرد و بوسه ی عمیقی به سر تهیونگش زد.
از دید جونگ کوک جنی، یه خانم محترم بود که سعی داشت کمک کنه حس غریبی نکنن.
همون لحظه اجوشی از آشپزخونه خارج شد و گفت:
"خب پسرم آشپزخونه تموم شد فقط مونده پذیرایی که خودتون...."
وقتی نگاهش به جنی افتاد حرفش قطع شد و اخم غلیظی رو پیشونیش نشست...
جونگ کوک رد نگاهش رو گرفت و به جنی رسید که مشغول برداشتن روکش از روی بقیه ی کاناپه ها بود و داشت بهشون کمک میکرد.
"مشکلی پیش اومده اجوشی؟"
اجوشی دست جونگ کوک رو گرفت و پشت سر خودش به داخل یکی از اتاق ها برد و در رو بست.
جونگ کوک که از رفتار های مرد حسابی تعجب کرده بود دوباره سوالش رو تکرار کرد:
"چی شده اجوشی؟؟؟"
مرد آهی کشید و زمزمه کرد:
"اون دختر...نباید پاش رو به خونه و زندگیتون بزاره...اون تقریبا با تمام مرد های این محله رابطه داشته و وقتی متوجه شده شما دوتا پسر جوون هستید اومده...اون سنش از شما بیشتره ولی اینقدر زیبا هست که هرکسی رو از راه بدر کنه..."
جونگ کوک که متوجه ی نگرانی اجوشی شد لبخند مهربونی زد و دستش رو روی شونه ی مرد گذاشت:
"نگران نباشید اجوشی این خانم فقط امروز مهمون ماست و بعدش دیگه قرار نیست هیچوقت ایشون رو ببینیم!...و درمورد من هم نگران نباشید چون من عاشق کسی هستم که یک تار موش رو با دنیا عوض نمیکنم..."
اجوشی آهی کشید و زمزمه کرد:
"من شرط بلاغ رو باتو گفتم بقیش با خودت...آجوما کمی براتون شام درست کرده کار ماهم تموم شده گرم کنین و بخورید شماره تلفنم هم برات یادداشت کردم روی میز گذاشتم هرچیزی احتیاج داشتین هرساعت از شبانه روز بهم زنگ بزن باشه پسرم؟"
جونگ کوک که حسابی تحت تاثیر اجوشی مهربون روبه روش قرار گرفته بود مرد رو در آغوش کشید و ازش تشکر کرد... ترجیح میداد خیالش از همه چیز راحت باشه ولی خیلی چیزا بود که افکارش رو متلاطم میکرد...یکی از اون ها این دختره جنی بود...

________________________________________

جیمین ماشین رو خاموش کرد و خواست پیاده بشه که نامجون درحالی که زنی رو در آغوش داشت با سرعت بالا به سمت جیمین دوید و فریاد کشید:
"ماشین رو روشن کننننننن"
جیمین که هول کرده بود سریع درب ماشین رو برای نامجون باز کرد و خودش سوار شد.
نامجون بعد از خوابوندن عمه مرین سوار ماشین شد و از جیمین خواست به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کنه...
جیمین سوالی به نامجون نگاه کرد که نامجون همونطور که شقیقه اش رو میمالید زمزمه کرد:
" سکته کرده...از فکر کردن زیاد...حالش وخیمه و من نمیتونستم توی خونه کمکی بهش بکنم...کاش نمیزاشتم بچه ها برن..."
جیمین اخمی کرد و سرعتش رو بیشتر کرد. اینکه نامجونی که همیشه اینقدر به عشق اون دو اعتقاد داشت این حرف رو میزد خیلی بد بود و نشون میداد از کمک در این جنگ خسته شده و آفتاب صبرش کم کم داره غروب می‌کنه...
جلوی بیمارستان ایستاد و پرستار ها زن رو با برانکارد به داخل بیمارستان بردن...
جیمین بیرون ایستاده بود و سیگار میکشید...همه چیز پیچیده شده بود و کم کم داشت خستش میکرد...
نامجون قدم زنان درحالی که کتش توی دستش بود کنارش نشست و نگاهی بهش انداخت.
"با این سنت سیگار میکشی؟؟"
جیمین پوزخندی زد و بسته ی سیگار رو به سمت نامجون تعارف کرد.
نامجون یکی برداشت و با فندک جیمین روشنش کرد...
شاید واقعا این تقصیر بچه ها نبود که میخواستن آزاد باشن....شاید این واقعا خودشون بودن که زندگی رو اینقدر سخت میگرفتن...این غم اینقدر ارزش داشت که به خاطرش یه پسر ۱۷ ساله سیگار بکشه؟؟...یه زن ۵۳ ساله روی تخت بیمارستان بخوابه؟؟ یه مرد ۳۲ ساله عصبانی و نااروم شه؟؟...
آدم ها گاهی لازم دارن بجنگن...نه برای آزادی نه برای رفاه...بجنگن برای اینکه غصه رو بدست فراموشی بسپرن...بجنگن برای شادی!
زندگی رو آسون بگیرن...زندگی کنن و از تک تک دقایقش لذت ببرن...حتی اگه فردایی برای نفس کشیدن نباشه....

________________________________________

سلام عشقا چطورین؟؟؟
سال نو مبارکتون باشه 💓💓💓💓💓💓💓 من دارم خودمو برای امتحانام آماده میکنم برای همین فکرم مشغوله و زیاد نمیتونم بنویسم ولی خب همین که نصفش رو نوشتم خیلی خفنه
نظر و ووت و فالو یادتون نره
لاو عال

That Summer Has Passed (Season 1)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora