She's gone: P.19

1.5K 359 29
                                    

نگاه نامجون به قبر تازه ی روستا افتاد...
آهی کشید و نگاهش رو به جیمینی داد که گوشه ای سیگار میکشید...
رعدو برق میزد...نمیدونست چه رازی در بارون هست که فقط در روزهای پرغصه میباره...
دیگه نتونست تحمل کنه و دستش رو مشت کرد و با خشم رو به جیمین فریاد زد:
"جیمین لعنت بهت... اون لعنتیا باید برگردننننن... مرین مرده و باید جونگ کوک خبردار بشه...اون تنها عضو خانوادش بود...من میرم دنبالشون و توهم نمیتونی جلوم رو بگیری!!!"
و خواست از کنار جیمین رد بشه که پسرک با خشم سیگارش رو روی زمین پرتاب کرد و دستش رو روی شونه ی نامجون گذاشت و اون رو عقب کشید...
"تا الان فکر میکردم اونی که بچست منم نامجون...بخاطر مرگ یه نفر میخوای زندگی یه نفر دیگه رو خراب کنی؟؟...الان تنها کس جونگ کوک تهیونگه...میخوای اونم ازش بگیری؟؟؟ هه از کی اینقدر خودخواه و احمق شدی؟
میدونی پلیس دنبالشونه؟...و مطمئن باش گیرافتادنشون برای من بیشتر از همه سود داره... چرا؟!
چون من عاشق تهیونگم!! وقتی اونارو برگردونی مادربزرگ تهیونگ اونو از کوک جدا میکنه و ازش شکایت میکنه صد در صد کوک رو به یه کمپ برای جوونای دردسر ساز منتقل میکنن و چندین سال زندانی میکنن و اون میشه یه سابقه دار افسرده که کسی رو توی این دنیا نداره... و فکر میکنی بعدش چیکار میکنه؟؟ معلومه خودکشی میکنه...منم خیلی راحت میتونم خودمو تو دل تهیونگ جا کنم و وقتی هجده سالش شد باهاش قرار بزارم...و زندگیمو از این دپرسی در بیارم!!
ولی من اینا رو نمیخوام!!!
میخوام کنار هم خوشحال و خوشبخت باشن!! و بخدا قسم اگه بخوای مانع این خوشبختی بشی نامجون... شخصا یه گلوله تو مغز احمقت خالی میکنم!!!"
و تنه ای به نامجون زد و از کنارش گذشت...
بارون شدت گرفته بود و نامجون هنوز تو شوک بود و نمیتونست تکون بخوره...حق با جیمین بود...ولی شاید جونگ کوک حق داشت بفهمه دیگه کسی رو تو دنیا جز تهیونگ نداره...

________________________________________

جکسون اون رو جلوی درب خونش رسوند...
"واو...چه خونه ی کلاسیک خفنی داری"
جونگ کوک لبخندی زد و تشکر کرد...خواست پیاده بشه که جکسون دستش رو گرفت:
"اوه صبر کن"
جونگ کوک به سمتش برگشت که جکسون کارتی سمتش گرفت
"این کارت برای توعه آقای مین تاکید کردن حقوقت با بقیه متفاوت پرداخت شه...و روزانه مبلغی به کارتت واریز بشه..."
جونگ کوک ابرویی بالا داد و کارت رو گرفت تشکر کرد و از ماشین خارج شد و جکسون بعد از گفتن (فردا ساعت ۶ میبینمت) دور شد...

جونگ کوک شونه ای بالا انداخت و کارتش رو توی کیف پولش گذاشت...
هوا به طرز احمقانه ای بارونی شده بود...سریع کلید انداخت و وارد شد...
خونه غرق در تاریکی بود و عطر خوش غذا از همه سمت حس میشد...
"تهیونگ...بیبی...کجایی؟ چرا خونه تاریکه؟؟"
چندبار کلید برق رو فشار داد اما چراغ ها روشن نشد...برقا بخاطر هوای بارونی رفته بود...
آهی کشید و دکمه ی سرآستینش رو باز کرد و سمت اتاق رفت...
"تهیونـ....."
حرفش با دیدن تهیونگی که توی خودش جمع شده بود و هق هق میکرد بریده شدو با عجله سمتش دوید...
با وحشت صورت خیس از اشکش رو توی دستاش گرفت و اشکاش رو پاک کرد:
"ته ته...چیشده زندگیم؟ چرا گریه میکنی بیبی؟"
تهیونگ هقی زد و خودشو تو بغل جونگ کوکیش جا کرد:
"کوهکی...رهدوبهق زحد...تاهریکح مهن تهرسیدهم"
(کوکی رعدوبرق زد تاریکه من ترسیدم)
جونگ کوک مونده بود نگران شه یا برای کیوتیه بیبش بمیره...
لبخندی زدو دستش رو زیر پای تهیونگ برد و بغلش کرد...
"عیب نداره عشق کوچولوم من اینجام دیگه از هیچی نترس...برقاهم الان میاد خب؟"
و بوسه ای به شقیقه ی تهیونگ زد و روی تخت نشستو تهیونگ رو بغل کرد...
هردو در سکوت به صدای بارون گوش میدادن...تهیونگ دیگه گریه نمیکرد احساس آرامش کل وجودش رو پر کرده بود...
"رهفتی سر کارح؟"
(رفتی سرکار؟)
جونگ کوک با یادآوری شغلش لبخندی زد و همونطور که لباشو روی گونه ی عشقش میزاشت زمزمه کرد:
"آره...یه شغل بی نظیر...یه رییس خوب و حقوق خوب...فردا میرم یه مدرسه ی خوب ثبت نامت میکنم...باشه؟"
تهیونگ متعجب نگاش کرد و یهو اخم کرد:
"توهم باهید بریح مدرسح"
(توهم باید بری مدرسه)
جونگ کوک لبخندی زد و روی لبای وانیل کوچولوش رو بوسید:
"باید برم سرکار نفسم...تو برو مدرسه و حسابی درس بخون...خب؟"
تهیونگ دست به سینه شد و نق زد:
"نح...نهمیخواحم...یاح باههم یاح نمیحرم مهنم"
(نه...نمیخوام...یا باهم یا نمیرم منم)
جونگ کوک عصبی شد:
"لجبازی نکن تهیونگ من کار میکنم تو درس میخونی...تمام!"
و از جاش بلند شد و به سمت کمد رفت تا لباس راحتی بپوشه...
تهیونگ از اصرارش ناراحت شد...جونگ کوک داشت برای رفاه اون تلاش میکرد اما تهیونگ میخواست اونم درس بخونه و موفق شه...
از جاش بلند شدو از پشت دستش رو دور کمر جونگ کوک حلقه کردو سرش رو روی شونش گذاشت...
"مهذهرت میهخوام کوکیح...مهن دوست داهرم"
(معذرت میخوام کوکی...من دوستت دارم)
جونگ کوک آهی کشید و برگشت سمتش و صورتش رو توی دستاش گرفت...
"من عاشقتم ته ته...دلم میخواد خوشبخت باشی کنار من...پس به حرفم گوش کن و برو مدرسه... من برات هرکاری میکنم قول میدم...فقط تو پیشرفت کن...باشه بیبی؟ حتی میتونی کلاس های گفتار درمانیت رو شروع کنی..."
تهیونگ آهسته سر تکون داد که همون لحظه برقا اومد و جونگ کوک خندید:
"دیدی گفتم برقا میاد..."
تهیونگ هم از خنده ی جونگ کوک لبخند زد...
"اهرههه بهریم بحرات غهذای خوشمهزه دهرست کهردمح"
(ارههه بریم برات غذای خوشمزه درست کردم)
جونگ کوک با یاد آوری اینکه چقدر گشنشه دنبال تهیونگ از اتاق خارج شد و پشت میز داخل آشپزخونه نشست...
با بشقاب غذایی که تهیونگ جلوش گذاشت چشماش چهارتا شد...
"بیبی این رو تو درست کردی؟؟"
تهیونگ خنده ی نمکی کرد و یه لیوان آب براش پر کرد...
جونگ کوک کمی از غذا خورد و چشماش برق زد...فرشته کوچولوش از هر نظر بی نقص بود...
"این واقعا خوشمزست بیبی...تو خیلی استعداد داری.."
تهیونگ لپاش سرخ شد و هردو با اشتها مشغول خوردن غذاشون شدن... بی خبر از عزایی که روستاشون رو سیاه پوش کرده بود...

________________________________________

یونگی نگاهش رو به تی وی داده بود و بی حوصله به اخبار مزخرف روز گوش میداد...
فکرش درگیر جونگ کوک بود...
اون پسر دل شیر داشت که اینجوری دست عشقش رو گرفته بود و فرار کرده بود... نگاهش رو به عکس بزرگ همسرش روی دیوار خونه داد...
اوناهم همینجوری باهم ازدواج کرده بودن...
خانواده ی سوزی اونو یه مافیای قاتل میدیدن و نمیزاشتن باهم ازدواج کنن...
اونم یه شب دخترک رو دزدید و باهم فرار کردن و ازدواج کردن....
خانواده ی سوزی هم بعد از اینکه متوجه شدن اون بارداره طردش کردن...
یونگی با یادآوری اون روزها آهی کشید و از جاش بلند شد تا سری به دخترکوچولوش بزنه...
پشت در اتاق رسیده بود که صدای دخترش رو شنید که سعی داره کلمات رو از ته حلقش درست تلفظ کنه...
"بااااا....باااااا....آ...آ...باآبآ"
یونگی مرد محکمی بود ولی وقتی میدید دخترکش پیشرفتی نداشته دلش خون میشد..‌.
میدونست دخترکش عاشق خوندن و اپراست اما نمیتونست کاری براش کنه...
بغض گلوش رو پر کرده بود... یونگی مرد قوی بود و مطمئنا چیزی اونو نمیشکست بجز نقطه ضعفش...دختر بچه ی قشنگش...

________________________________________

ووتا خیلی کمه اینقدر میگفتین منتظرین منتظرین همین؟؟؟
نظر بدین فالو کنین
حمایت کنین که انرژی داشته باشم برای ادامش

That Summer Has Passed (Season 1)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang