Need Teacher (Im Back Tokyo): P.20

1.5K 337 26
                                    

یک ماه از اونروز گذشت...
پاییز شروع شده بود و تهیونگ به مدرسه ی مخصوص ناشنوایان میرفت...
درسش خیلی خوب بود و هرروز از چیز های جدیدی که یاد گرفته بود برای جونگ کوک تعریف میکرد...
تهیونگ با جکسون هم خیلی صمیمی شده بود...شاید چون جکسون تنها آدمی بود که درموردشون میدونست و با دید باز ازش استقبال کرده بود...
روزی که جکسون برای اولین بار تهیونگ رو دیده بود به سمتش دویده بود و محکم بغلش کرده بود و حتی لپای قرمز ته ته کوچولوی جونگ کوک رو فشار داده بود که نتیجش سیلیه محکم جونگ کوک به دستش بود...
"هی...اون مال منه!!!"
و جکسون رو عقب هول داده بود...تهیونگ هم با هیونگ جدیدش خیلی راحت بود در حدی که جکسون راس ساعت ۹ تهیونگ رو میبرد مدرسه و جونگ کوک بعد از ظهر میرفت دنبالش...
هردو حسابی درگیر کارو درس بودن اما این باعث نمیشد تهیونگ از غذا درست کردن برای عشقش دست برداره...
اون همیشه شب قبل ناهار فرداشون رو درست میکرد و تنها صبح قبل از رفتن کوک اون رو گرم میکرد و توی ظرف میچید تا همسر مهربونش مجبور نباشه غذای آلوده ی بیرون رو بخوره...
یونگی هم خیلی از جونگ کوک راضی بود فکر نمی‌کرد این همه استعداد توی یه پسر دبیرستانی جمع شده باشه...
هنوز هیچکس درمورد مرین به کوک خبر نداده بود و نامجون هر روز نگران و نگران تر میشد...

________________________________________

جیمین کنار نامجون نشست و سیگاری بهش تعارف کرد:
"بازم دیشب کابوس دیدی؟؟"
نامجون بی توجه به سیگار جیمین توی خودش جمع شد:
"مرین از دست ما ناراحته من مطمئنم تا وقتی جونگ کوک برنگرده روحش آروم نمیگیره..."
جیمین آهی کشید و نگاهش رو به درب مغازه ی پدربزرگش داد...
"دیشب با پدربزرگ حرف زدم...خیلی ازم ناراحت شد...فکر کرد برام بودن با اون و هزینه های زندگیمون کافی نیست...فکر کرد برام کم گذاشته...ولی من نیاز دارم برم توکیو...باید مراقب جونگ کوک و تهیونگ باشم...قول میدم برشون گردونم...توهم سعی کن تو این مدت با مادربزرگ تهیونگ حرف بزنی و راضیش کنی اونا رو بپذیره..."
نامجون کلافه دستش رو توی موهاش برد...
"میدونی که چقدر لجبازه...اون حتی برای خاکسپاری مرین نیومد...از اون خانواده نفرت به دل گرفته..."
جیمین آهی کشید و سرتکون داد...
"بازم تو تلاشت رو بکن...من میرم..امروز بعد از ظهر میرم توکیو...تا یه خونه ی مناسب پیدا کنمو یه شغل، طول میکشه...ولی مطمئن باش همه چیز رو درست میکنم..."
نامجون سرتکون داد که جیمین از جاش بلند شدو به سمت کتابفروشی پدربزرگش حرکت کرد...
مغازه خلوت بود و مرد درحالی که کتابی توی دست داشت و به جلدش خیره شده بود عمیقا به فکر فرو رفته بود...
جیمین قدمی به سمت پدربزرگش برداشت و به زبان اشاره گفت: (ممکنه صحبت کنیم؟)
پدربزرگ آروم سری تکون داد و به مبل های داخل مغازه اشاره کرد...
هردو روی مبل ها نشستن که جیمین لب باز کرد و شروع کرد به حرف زدن:
"پدربزرگ...من...من میتونم صحبت کنم...خیلی وقته...اما میدونستم ما به اون پول برای زندگیمون احتیاج داریم...پس دروغ گفتم که..."
"من میدونستم!"
صدای پدربزرگ باعث شد نگاه جیمین به سمتش کشیده بشه...اون اصلا بنظر نمیرسید که شوکه یا متعجب شده باشه...
"پدربزرگ..."
"جیمین من چند سال پیش اون پولی که برای درمانت بهمون میدادن رو قطع کردم... میدونستم تو حالت خوبه...یادمه یه شب که اومدم در اتاقت برای شام صدات بزنم داشتی یه شعر رو زمزمه میکردی...اون شب خیلی شوکه شدم اما بعد از یه مدت متوجه ی نیتت شدم و شخصا ازشون خواستم اون مبلغ رو قطع کنن..."
جیمین با چشمای اشکی به مرد روبه روش خیره بود...پشیمون بود که این مدت به این پیرمرد مهربون دروغ گفته...
آهی کشید و سرش رو پایین انداخت:
"پدربزرگ...من...من ازت خیلی معذرت میخوام..."
مرد نوه ی عزیزش رو در آغوش کشید و موهاش رو بوسید:
"اوه عزیزدلم... نمیدونی چقدر خوشحالم که دارم بعد از مدت ها صدای قشنگت رو میشنوم"
جیمین هم مرد رو محکم تر بغل کرد... از خدا ممنون بود که اون حامی رو بهش داده بود...

________________________________________

یونگی نگاهش رو به دخترکش داد...
اون هیچ پیشرفتی نکرده بود...پاکت چک رو جلوی معلم خصوصیش هل داد و عذرش رو خواست...
این احمقانه بود... چطور یه معلم پیدا میکرد که همه جوری از دخترش مراقبت کنه و توی گفتار درمانیش هم کمکش کنه...
به جونگ کوکی که با کت و شلوار و عینک آفتابی خیلی شیک در حال دستور دادن به بادیگارد های جدید بود خیره شد...
"جونگ کوک"
پسر به سرعت به سمت یونگی اومد که مرد پا روی پاش انداخت:
"تو برای همسرت معلم گفتار درمانی گرفتی؟"
جونگ کوک از سوال یهوییه یونگی متعجب شد:
"خب نه...اون همیشه با وجود مشکلش نسبتا خوب صحبت میکنه..."
یونگی آروم سر تکون داد و زمزمه کرد:
"ممکنه ببینمش؟"
جونگ کوک لبخندی زد و سر تکون داد:
"اوه البته چرا فرداشب برای شام تشریف نمیارین خونه ی ما؟"
یونگی بدون تعارف باشه ای گفت و از مبل بلند شدو و به سمت اتاق دخترکش رفت جونگ کوک ابرویی بالا انداخت اون مرد واقعا عجیب بود...

________________________________________

جیمین چمدونش رو توی ماشین گذاشت و پدربزرگش رو بغل کرد:
"دوست نداشتم از پیشم بری امیدوارم سرت به سنگ بخوره و برگردی..."
جیمین خندید و صورت پدربزرگش رو بوسید:
"هارابوجی واقعا فکر کردی من دیگه تا ابد قرار نیست ببینمت؟"
پدربزرگ آهی کشید و دسته ای اسکناس به دست جیمین داد:
"بیا پسر هتل خوب بمون و غذای خوب بخور و لطفا مراقب خودت باش اگه دیدی پولت تموم شد و محل سکونت پیدا نکردی و یا حتی کار زود برمیگردی فهمیدی؟"
جیمین پول رو گرفت و لبخندی زد نمیتونست بگه قراره خونه ی تهیونگ بمونه پس فقط لبخندی زد و بعد از خداحافظی از پدربزرگ سوار ماشین شد...
نامجون از پنجره ی طبقه ی دوم خونه ی مرین به جیمین نگاه میکرد جیمین لبخندی بهش زد و بوق کوتاهی زد و به سمت توکیو حرکت کرد...
نامجون فقط خدا خدا میکرد که جیمین بتونه اون دو نفر رو برگردونه...

________________________________________

با صدای زنگ در تهیونگ شوکه از جاش بلند شد...
یعنی کی میتونست باشه این موقع شب؟
دفتر مشقش رو بست و به سمت موبایلش رفت که شماره ی جونگ کوک رو بگیره...
ولی بعد با خودش فکر کرد نگرانش میکنه...
به سمت در رفت و از سوراخ در بیرون رو نگاه کرد...
"کیحیه؟"
جیمین با شنیدن صدای فرشته ی قشنگش لبخندی زد و سعی کرد شبیه اون حرف بزنه:
"مهنم...ته...جیهمین"
تهیونگ با شوق در خونه رو باز کرد و با دیدن قامت جیمین تو بغلش پریدو محکم بغلش کرد...
"جیهمیناااا..."
جیمین لبخندی زد و پسرک رو بغل کرد...
آره...اون برگشته بود توکیو...

________________________________________

های خوبین؟
کنکوریا خوبن؟😂😂
عشقا تعداد ووت ها خیلی کمه واسه همین دیر آپ میشه زیادش کنین یکم
لاو آل

That Summer Has Passed (Season 1)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang