chapter one "deadbody"

641 70 1
                                    

قرن هاست که افسانه های تلخ و شیرین خدایان یونیان بر سر زبان هاست. هر یک از این افسانه، سرگذشت هریک از ایزدان را با ویژگی منحصر به فردش نقل میکند.
در این بین سرنوشت اندوهناک و تاریک ایزد اتش، پرومتئوس دلسوز از همه ناگوار تر است...

هنگامی تایتان دلش به حال انسان ها به رحم امد، به دور از چشم پادشاه خدایان زئوس اتش را برایشان به ارمغان اورد. ایزد اذرخش و اسمان ها به محض اطلاع از سرپیچی پرومتئوس و بدون چشم پوشی از خدمات‌ خردمندانه اش، او را به شکنجه ای شوم و نحس مجازات کرد.

آتنا، ایزد بانوی عقل و اندیشه، تنها فرزند زئوس که‌ همیشه با پدرش خوانده میشد، به پرومتئوس جوان دل باخته بود و توان دیدن از تعذیب شدن عشقش را نداشت، در نفرین تداخلی ایجاد کرد تا تداوم شکنجه‌ی ابدیش او را نرنجاند و مرهمی بر روی زخم هایش باشد...

بوی خاک نم زده و چمن های خیس، مشامش رو پر کرده بود. هنوز بدنش کرخت و بی حس بود و سرما بدن ضعیفش رو مورد تعرض قرار میداد. ناقوس تشییع جنازه ی ذهنش، در گوش هایش بدون لحظه ای استراحت زنگ میزد. کم کم به وضوح میتونست صدای شدن معجزه ی قلب طبیعت و اطرافش رو‌ بشنوه.

دو پسر به زیبایی نیمف ها، در اون حوالی پرسه میزدن. نگاه یکی از اونها، که موهایی به لطافت و هم رنگ شکوفه های هلو داشت، به بدن بی جون کنار رود میخکوب شد و ایستاد. پسر کوچکتر که موهای آبنوسیش رو با دلربایی روی شونه های نیمه عریانش ریخته بود، سرجاش ایستاد و به ارومی‌ پرسید: یوجی چیشده؟ یوجی انگشت اشارشو به طرف جسم بیهوش گرفت و گفت: اون یه انسانه؟

پسر ظریف تر و چشم سیاه نیم نگاهی به جنازه انداخت و بعد به دوستش خیر شد و گفت: اره...ما باید بریم. پسر چشم شکلاتی سرشو به طرفین تکون داد و با لجاجت جواب داد: ولی یوشینو...اگه ولش کنیم میمیره!

جونپی عصبانیت ساختگی، تن صداشو کمی بالا برد و با جدیت گفت: ولی اگه بهش کمک کنیم تا اخر عمرمون توی کنده های درختمون محبوس میشیم. یوجی در حالی که به طرف رود میرفت، دستشو توی هوا تکون داد و گفت: ولی اگه کمکش نکنیم میمیره پسر مو پرکلاغی با حرص بازدمشو بیرون داد و با حرص گام های کوچیکشو به همون سمتی که دوستش رفته بود، برداشت.

یوجی اروم انگشتای کشیدشو روی گردن پسر گذاشت تا نبضشو بگیره. جونپی همونطور که بالای سر پسر ایستاده بود، با ترس پرسید: مرده؟ پسر مو هلویی سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه زندست ولی نبضش ضعیفه. نرئید مو مشکی چشماشو به خالکوبی های صورت پسر دوخت و با لحن نگرانی گفت: ترسناک بنظر میاد! یوجی چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت: یوشینو تو از سنجاب بی ازاری که روی درختت راه میره هم میترسی! اوه ببین چمن زیر سرش خونیه...

جونپی روی دو زانوش نشست. نفس عمیقی کشید و با صدای ارومش پرسید: منظورت اینه که از شفا بخشیم استفاده کنم مگه نه؟ و بدون اینکه منتظر‌ عکس العمل پسر بزرگتر بمونه، حلقه های ضربدری لباس سفید و حریر کیتانش رو پایین انداخت. موهای براقشو روی شونش جمع کرد و دستشو درون اب سرزنده و خنک رود فرو برد.

ΠρομηθεύςWhere stories live. Discover now