صدای گوشخراش و آزاردهنده ی ساعت دیجیتالی، با بی رحمی گوش های سوکونا رو کر کرد. پسر با اعتراض و غرولند های زیر لبی فحشی نثار ساعت بی نوا کرد و با مشت خاموشش کرد.
توی تخت غلت زد و لای یکی از پلکاشو به زور باز کرد. خمیازه ای کشید. پتو رو کنار زد و به طرف راهرو رفت تا دوش بگیره. دکمه ی قرمز رنگ رادیوشو
فشار داد تا روشن بشه و فرکانسشو تنظیم کرد. با برخورد کردن اب ولرم با بدنش هوم رضایتمندی کشید و با اهنگی قدیمی از کیت بوش که از جسم طوسی رنگ پخش میشد همراهی میکرد.صدای لطیف و دلنشین دختر بین اوای بم سوکونا و قطرات اب گم شده بود. امروزم مثل روزهای قبل، قصد داشت جوری زندگی کنه که انگار اخرین روزشه...جوری که انگار هیچ گذشته ای در کار نیست.
این جمله از شعار به یکی از روتین های حیاتش تبدیل شده بود! هر کاریو که دوست داشت انجام میداد تا بدون حسرت بمیره. اهرم شیر رو به سمت پایین هل داد و با دست شبنم های ریز و درشتی که روی بدنش نشسته بودن رو کنار روند.
با ساق دستش، ایینه ی بخار گرفته رو پاک کرد و به انعکاس چهرش خیره شده. دستی به چونش کشید و بی خیال از جلوی تصویرش گذشت. بعد از اینکه دمپایی های ابریشو پاش کرد و لباس پوشید، به طرف اشپزخونه رفت.
در کابینت کنار یخچالو باز کرد و همونطوری که با حوله ی روی شونش گوششو خشک میکرد، جعبه ی سفید رنگ سیریل رو بیرون کشید. کاسه ی سرامیکی و سبز رنگ موردعلاقشو برداشتو لب به لب پر از پرکهای ذرت کرد و بعد از اضافه کردن شیر، مشغول خوردن شد.
با اولین قاشق از صبحونش قیافشو جمع کرد. به زور محتویات دهنشو قورت داد و غر زد: چرا مزه ی کاه میده؟
ناامیدانه به اولین وعده ی غذاییش خیره شد و دستشو زیر چونش زد. یکدفعه انگار که لامپی درون سرش جرقه زده باشه، از روی صندلی بلند شد.به طرف کابینتی رفت که سیریل رو برداشت بود و با خودش گفت: اوه...باورم نمیشه که دوباره یادم رفته بهش شکر اضافه کنم!
سوکونا بعد از لذت بردن از صبحونه ی شیرینش، ظرفشو توی سینک گذاشت و با برداشتن کوله پشتی مشکی رنگش از جلوی در ورودی، بیرون رفت...
پسر چشم فندقی سرشو به شیشه ی تاکسی تکیه داده بود و انتظار میکشید تا به کتابخونه ی دانشگاه برسه. باید در ارتباط با دریاد ها مقاله ای مینوشت...اون یه نیمفو از قبل میشناخت. زمان زیادی از اون موقع گذشته بود. با توقف ماشین زرد، کرایه رو حساب کرد. پیاده شد و با دو از پله های نمای ورودی کتابخونه بالا رفت...سوکونا با احتیاط و اهسته، کتاب هایی رو که دستاشو پر کرده بودن روی میز گذاشت. با اینکه خط به خط کتابو، بلد بود نکته برداری کرد و قبل از اینکه سراغ موضوع بعدی بره، یه دور متنشو کنترل کرد
"دریاد ها یا هامادریاد ها، از اساطیر یونانی هستند. انها به شکل جوانانی خوش اندام و زیبا در جنگل، به همراه ایزدبانوی شکار، ارتمیس که دوست انها به شمار می اید پرسه میزنند.
YOU ARE READING
Προμηθεύς
Fantasy[ ~anime: jujutsu kaisen~ ] [ ~genere: fantasy, romance, comedy~ ] [ ~author: diba.mz~ ] [ ~couple: sukuna x yuji~ ] توی دنیایی که خدایان باستانی و یونانی، جلوی چشم های ما مخفی شدن، اتفاقاتی رخ میده که قابل رویت نیستن... اما چه اتفاقی میوفته اگه پسر...