chapter two "youth"

239 50 6
                                    

ایزد بانوی شکار، آرتمیس در حالی که جام طلایی جواهرنما و لبریز از نکتارشو نزدیک لب های سرخ رنگش میکرد، اشاره ای به یوجی که گوشه ای نشسته بود و پاهاشو توی اب مطبوع برکه حرکت میداد اشاره کرد و گفت: چرا یوجی انقدر ابی و غمگین بنظر میاد؟

تنها نرئید اردوگاه شکار از زیر اب بیرون اومد، با ظرافت دست هاشو بین موهای شلاقی و تیرش برد و به سمت بالا کشیدشون. دستای شکنندشو تکیه گاه پیکر تراشکاری شدش کرد، نیم تنه خیس و براقشو بالا اورد و گفت: اون همیشه چند روز در ماه گوشه گیر و تنها میشه و بعد از تموم شدن جملش، دوباره به داخل شیرجه زد که باعث شد کمی اب به هوا بلند بشه و نیمف های کنار برکه رو کمی خیس کنه.

ارتمیس ابروشو بالا انداخت. جرعه ای بزرگ از جامش نوشید، از زیر سایه ی درخت افرا بلند شد و طرف یوجی رفت. پسر چشم شکلاتی مملو از احساسات شناخته و ناشناخته ای شده بود. عواطفی که هیچ جوری به عقب رونده نمیشدن. همش سه روز از اشنا شدنش با نماد شناس گذشته بود اما دیگه پسر رو ندیده بود و به طور مسخره ای احساساتی مثل دلتنگی، حسرت، امید، پشیمونی و غم درونش جنگی رو اغاز کرده بودن که هیچکدوم برنده ی میدون نبودن.

اغراق نبود اگه که میگفت از پسر خوشش اومده بود...عاشقش نشده بود، فقط جذب شخصیت خاص و اون لبخند درخشان و شیرین شده بود...

با برخورد دستی به بازوش به خودش اومد و همه افکارش خاکستر شدن. به ارتمیس که لباس شکار به تن کرده بود خیره شد. زن با چشمای کهرباییش نگاه خونگرمی به دریاد موردعلاقش تحویل داد و گفت: بلند شو داریم میریم شکار دوست ندارم انقدر ماتم زده باشی.

یوجی لبخند مصنوعی و ملیحی زد و سرشو تکون داد. یکی پاهاش رو بالا اورد و توی شکمش جمع کرد تا صندلاش رو به پا کنه و اونجا ترک کنه و اماده ی شکار بشه.

خدای شکار، دستشو روی شونه ی پسر گذاشت، فشار کوچیکی بهش وارد کرد و با جدیت و تحکم پرسید: یوجی چیزی هست که بخوای بگی؟
مردمک ضعیف و لرزون پسر داخل تله ی تار عنکبوت چسبناک و مهلک دختر به دام افتاده بود. لباشو بهم فشار داد و با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد: نه بانوی من چیزی ندارم که بگم و به سرعت از اونجا دور شد.

ارتمیس نیم نگاهی به پسر مو هلویی انداخت، چندباری پلک زد و به فکر فرو رفت انگار که رازآلود ترین معمای قرن رو حل کرده بود و بی خیال به سمت شکارگاه قدم زد...

در قلب طبیعت بی کران و با طراوت جنگل، گوزن زیبا و باشکوهی سر خم کرده بود و از اب چشمه ای مینوشید. موجود با شنیدن صدایی خفیف و غیرمعقول، بهت زده دست از نوشیدن مایه ی حیات برداشت. گوش های زیرکش مدام به جهت های مختلف میگشت تا به محض حس کردن کوچکترین موج خطر، پا به فرار بزاره. بعد از اینکه مطمئن شد مهلکه ازش دور شده، به کارش ادامه داد.

ΠρομηθεύςWhere stories live. Discover now