chapter five "sign"

122 26 4
                                    

بند انگشتاش بخاطر فشاری که به سرامیک های  شیری رنگ وارد میکرد، به کبودی میزد و  ناخوناش سفید شده بود. با وحشت به انعکاس اشفته‌ی درون ایینه خیره شد و سعی کرد تا بازدم های منقطع و کوتاهشو با نفسای عمیق سرکوب کنه اما موفق نبود.

انگار چیزی گلوشو گرفته بود و به قصد  مرگی پر از ترس فشار میداد. اخرین بذر شجاعت  رو توی دلش کاشت و با دستای لرزون شیر ابو به سمت ساعتگرد چرخوند، مایع شفاف رو که توی مشت کوچیکش جمع شده بود بالا برد و اروم روی پیشونی عرق کردش ریخت.

چشماشو روی هم بست و با تمام نیرویی توی هستی وجودش باقی مونده بود، تلاش کرد خودشو اروم کنه. دستای یخ زدشو روی صورتش کشید و بعد از مکث کوتاهی به طرف موهاش تغییر مسیر داد.

ارزو میکرد همه چیز یه کابوس وحشتناک باشه و هوپنوس بخاطر تجربه ی تلخی که براش به وجود اورده بود ازش عذرخواهی کنه. نفس عمیقی کشید و چشمای شکلاتیشو که هنوزم سرشار از رعب بود باز کرد. با یاس و ناامیدی دوباره به تصویر پریشونش زل زد.

چرا؟
چرا این اتفاق باید میوفتاد؟
مگه ماه گرفتگی فقط یه داستان قدیمی برای ترسوندشون نبود!
پس چرا حالا زیر چشماش پدیدار شده بودن. حالا باید چیکار میکرد؟

نمیتونست باور کنه مرگش به دست ایزدبانوی شکار، ارتمیس رقم میخوره. فرار بهترین چاره بود!
اما باید برمیگشت جنگل تا هسته ی زندگی درختشو برداره اون موقع میتونست به گروه دیگه از نیمف  های جنگلی بپیونده و وانمود کنه که بهش تعرض شده.

اینجوری سوکونا هم اسیبی نمیدید ولی بی رحمی بود اگه باهاش خداحافظی نمیکرد...
شاید صدای ضبط شدش بتونه یه یادگاری همیشگی برای نمادشناس باشه. قدمای سبک و اهستش رو به بالای سر سوکونا رسوند و دستگاه ضبط رو از زیر بالشتی که خوابیده بود بیرون اورد.

نفس راحتی کشید و با سرعت از اتاق بیرون رفت. همیشه فکر میکرد خداحافظی کردن کار اسونیه فقط کافیه یه کلمه رو بگی و بعد بری پی کارت. ولی این خداحافظی برای همیشه بود یه خداحافظی عادی نبود به معنی فردا میبینمت نیست که فقط به زبون بیاریش و بری پشت اون کلمه معنی های زیادی خفتن ولی از همه دردناک تر اونیه که کسیو که دوست داری دیگه نبینی بدون اینکه بتونی براش دلیل قانع کننده یا منطقی بیاری.

فقط برای اینکه تو اونقدر قوی نبودی تا بتونی کنار پستی بلندی های زندگی خودت نگهش داری. تنها به دلیل اینکه اونقدر خودخواهی که حاضری بدون اینکه نظر اونو بدونی ولش کنی و بری.

بخاطر اینکه تو نمیتونی اسیب دیدنشو با چشمات تحمل کنی شاید رفتنت بهش اسیب بزنه ولی زود خوب میشه جای زخمی که روی روحش بجا میمونه اونقدر عمیق نیست که با هیچی پر نشه.

وقتی از کسی برای همیشه وداع میکنی و تنهاش میزاری امیدواری که با خودش کنار بیاد. حتی حاضری دلشو بشکنی تا دیگه دنبالت نیاد تا دیگه عاشقت نباشه...حرفایی بهش میزنی که نشون بدی لیاقتش بیشتر از ایناست و تو باید از دور خارج بشی تا فرد بهتری جایگاهتو به چنگ بیاره...

ΠρομηθεύςWhere stories live. Discover now