وضعیت افتضاح بود، بکهیون میتونست قسم بخوره که این لحظهها وحشتناکترین دقایق زندگیشن.
به بدن دکتر پارک چسبیده بود و فشارهایی که بقیهی افراد داخل آسانسور به بدنش وارد میکردن، باعث میشد که بیشتر هم بهش بچسبه.
حقیقت این بود که میترسید، اون پسر بیست و یک ساله از اون مرد با موهای جوگندمی و کارایی که میتونست با نمرههای درخشانش انجام بده میترسید.
بکهیون فقط یه انترن ساده بود که کابوس این مدتش افرادی مثل دکتر پارک بودن.
همین هفتهی پیش بود که جونگین، سونبهی سال بالاییش کشونده بودش یه گوشه و دکترایی که به انترنها آموزش میدن رو بهش نشون داده بود.
در رأس اونا پارک چانیول، پسر رئیس بیمارستان بود که تموم انترنها رو با نمرهی عملی پایین ده انداخته بود.
طبق گفته و توصیهی جونگین، تموم این مدت خودش رو از جلوی چشمای درشت مرد قد بلند مخفی کرده بود و به جاش وقتش رو کنار لی جومین، دکتر محبوب و مهربون بخش مغز و اعصاب گذرونده بود و حالا نمیدونست به چه دلیل کوفتیای آسانسوری که پر از آدم بود خراب شده و هر لحظه بیشتر و بیشتر به عقب هول داده میشه و تو آغوش مردی که عطر رو روی خودش خالی کرده و پشت سرش ایستاده فرو میره.
نفساش تندتر شده بودن و دستاش میلرزیدن اما داشت همهی سعیش رو میکرد کارتی که نشون دهندهی انترن بودنش هست رو مخفی کنه.
بکهیون چند سال خودش رو داخل خونه حبس کرده بود که درس بخونه و بتونه با بالاترین نمرهها فارغ التحصیل بشه، از تموم تفریحاتش زده بود و همهی دوستاش هم پرونده بود و حالا به هیچ وجه نمیخواست همهی زحماتش به فنا برن و با نمرهی تک، دوران کارآموزیش رو به سرانجام برسونه.
با تکون شدیدی که آسانسور خورد کارت مشخصاتش که کم مونده بود داخل جیب شلوارش فرو بره، از دستش رها شد و جایی درست جلوی پای اون مرد قد بلند فرود اومد. صورتش رو جمع کرد و با بدبختی به روبروش خیره شد. به هرحال بکهیون همیشه همین بود و تو دو کلمه خلاصه میشد، بدشانس و احمق!
قبل از اینکه بتونه خم بشه و اون تکه کاغذِ پر دردسر رو از روی زمین برداره، فرد جلوییش محکم بهش کوبیده شد و باعث شد که دستای دکتر پارک برای جلوگیری از افتادنش دور کمرش حلقه بشن.
توی اون لحظه هیچی از حرفای فردی که ازش عذرخواهی میکرد نمیفهمید و فقط سرش رو پشت سر هم تکون میداد. حتی جرئت نداشت سرش رو برگردونه و به خاطر گرفتنش ازش تشکر کنه. دوست داشت جوری محو بشه که انگار هیچوقت بیون بکهیونی وجود نداشته.
موهای عسلی رنگش به پیراهن مشکیای که پارک چانیول زیر روپوش پزشکیش پوشیده بود کشیده میشد و نفسای سردش رو جایی نزدیک به گردنش حس میکرد.
- بیون بکهیون انترن بخش مغز و اعصاب.
زمزمهی اون مرد قد بلند درست بغل گوشش سبب شد که چشماش رو با عجز ببنده و به دستی که دور کمرش حلقه شده چنگ بزنه. سعی داشت کمی ازش فاصله بگیره ولی افرادی که کیپ تا کیپ تو آسانسور ایستاده بودن این اجازه رو بهش نمیدادن.
- لباسای سبز رنگت نشون میده که کارآموزی پس لازم نیست که اون کاغذ کوچیک رو مقصر بدونی و تو ذهنت بهش فحش بدی.
تیز و دقیق بود و مشخص بود که تموم حرکاتش رو زیر نظر گرفته.
این که مچش رو گرفته بود باعث میشد که دست از تقلا برداره و خشک شده توی آغوشش بایسته. لحن آرومش و تن صداش که انگار روی یه خط راست حرکت میکردن و بالا پایین نمیشدن انقدری شوکهاش کرده بود که دهنش رو قفل کنه و اجازهی حرف زدن رو بهش نده.
- هر چیزی که بهت گفتن و باعث شدن که اینجوری بلرزی درسته کارآموز بیون! من سختگیرم و همین باعث میشه همهی کارآموزام از دستم فراری بشن ولی آخرش دکترای خوبی رو تحویل جامعه میدم.
نرم صحبت میکرد ولی بکهیون هنوزم معذب سرجاش ایستاده بود و سعی میکرد مور مور شدنش رو مخفی کنه.
- هفتهی دیگه زمان انتخاب کارآموزاست، من همین الان اسمت رو تو ذهنم ثبت کردم و قراره از این به بعد باهم کار کنیم. از بوی شامپوت که برای بچههاست خیلی خوشم میاد و فکر میکنم اگه همیشه استفادهاش کنی باهات ملایمتر رفتار کنم.
با صدای زنی که تو آسانسور پخش شد، سبک شدن کمرش رو حس کرد و به دکتر پارک و بقیهی افرادی که داشتن از اون جعبهی مربعی بیرون میرفتن خیره شد. قطعاً بدبخت شده بود!
بکهیون انقدری استرسی بود که بعد از خارج شدن از آسانسور یک راست به اتاق استراحت پرستارهای بخش بره و دنبال جونگین بگرده. توی اون لحظه دستاش یخ زده بودن و میتونست قسم بخوره که اگه تا چند دقیقهی دیگه کلهی شکلاتی جونگین رو جلوی صورت خودش نبینه وسط راهرو و جلوی کارکنان بیمارستان پس میفته.
همیشه همین بود، چیزای کوچیک مثل یه آویز دور گردنش حلقه میشدن و تو کارای بزرگش گند میزدن.
با ضربهای که به شونهاش خورد از فکر کردن دست برداشت و به جونگینی که مثل فرشتهها سر رسیده بود خیره شد.
- مگه نمیخواستی بری خوابگاه؟ چرا لباست رو عوض نکردی؟
همین دو جملهی کوتاه به طرز مسخرهای باعث شدن که آروم بشه و مثل قبل استرس کوفتی نداشته باشه. اینکه میتونست با یک نفر حرف بزنه و راهنمایی بگیره براش کافی بود.
- سرت خلوته؟ یه بدشانسی بزرگ چند دقیقهی پیش سد راهم شد و من میخوام ازش فرار کنم پس به کمکت نیاز دارم.
- مشخصه که به کمکم نیاز داری چون به طرز ترسناکی دچار لرزش شدی.
با هدایت پرستار تازه کار روی نیمکتهای آبی رنگ راهرو نشست و با دراز کردن دستش، بعد از برداشتن لیوان پلاستیکی و پر کردن آب از آب سرد کن ازش نوشید. میدونست که مثل همیشه و تو شرایط حساس زندگیش رنگش مثل گچ شده.
- پارک چانیول رو تو آسانسور دیدم. من واقعا بد شانسم جونگین چون اون حتی کارتم رو برداشت و بعد از خوندن اسمم گفت که به عنوان کارآموزش قبولم میکنه. حداقل تو میدونی که نمرههام چقدر برام مهمن و چقدر براشون تلاش کردم پس لطفا کمکم کن که این اتفاق نیفته.
شوکه شدن پسر بزرگتری که کنار دستش نشسته بود انقدری براش واضح بود که چشماش رو با بدبختی روی هم فشار بده و بدشانسیش رو برای هزارمین بار لعنت کنه.
اینکه جونگینِ همیشه خوشبین اینجوری شوکه و ساکت شده و عمیقا تو فکر فرو رفته نشون میداد که شرایط واقعا بده، حداقل برای خودش و کسی که دلایلش برای فراری شدن از پارک رو میدونست.
- فقط یه راه وجود داره، اونم اینه که دکتر لی جومین زودتر از دکتر پارک به فرم کارآموزیت مهر بزنه. میتونی ازش بخوای که انجامش بده؟
لیوان خالی شده رو داخل سطل فلزیای که نزدیک بهش بود انداخت و سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
- همونطور که ازم خواسته بودی تموم این مدت رو کنار لی جومین بودم، باهام خوب بود و فکر میکنم اگه براش هدیه بخرم قبولم کنه.
جفتشون ریلکستر شده بودن و با فکر اینکه هنوزم یه راه فراری وجود داره انگیزه گرفته بودن. برای جونگین واقعا مهم بود که دوست کیوتش رو از دست سختگیریای دکتر پارک نجات بده.
- خانوما لوازم آرایش دوست دارن، فکر میکنم خریدن چندتا رژلب همه چیز رو درست کنه.
- پس من زودتر برای خرید میرم. سعی کن گوشیتو چک کنی، عکسشون رو برات میفرستم.
با تایید جونگین نفس عمیقی کشید و بعد از خدافظی کردن باهاش از بیمارستان خارج شد.
باید دنبال یه جای خوب که وسایل اورجینال میفروخت میگشت و بعدش برای تموم کردن مقالهاش به خوابگاه برمیگشت.
~~~
مدت زیادی از وقتی که از فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی برگشته بود نمیگذشت.
پول زیادی خرج کرده بود تا بتونه لوازم اورجینال و یه پکیج کامل از وسایل آرایشی رو برای دکتر لی جومین بخره ولی میدونست که ارزشش رو داره و از کاری که انجام داده بود راضی بود.
بعد از انتقال لوازم آرایش به کولهاش از روی صندلی بلند شد و غذای اضافه رو داخل یخچال گذاشت.
مثل همیشه تو سوییت کوچیکش تنها بود و هم اتاقیش شب رو تو کتابخونهی پایین خوابگاه میگذروند. بکهیون دوست داشت براش غذا ببره ولی زیادی خجالتی بود و هنوزم با اون پسر کوتاه قد که نگاهای ترسناکی داشت صمیمی نشده بود.
آشپزخونه رو مرتب کرد و دوباره روی صندلیش نشست و بعد از روشن کردن لپتابش چند خط از مقالهاش رو تایپ کرد.
چند دقیقه گذشته بود ولی هنوزم جز چند پاراگراف چیزی به متنش اضافه نکرده بود.
هم افکارش شلوغ بودن و هم کمی احساس سنگینی میکرد برای همین نمیتونست روی پروژهاش تمرکز کنه.
پوست صورتش مرطوب شده بود و میتونست لایهای از رژ صورتی رنگ رو که روی لباش باقی مونده بود حس کنه.
جونگین بهش سپرده بود که برای خریدن رنگهای جذاب باید امتحانشون کنه و برای همین مجبور شده بود چندتا از رژلبها رو روی لبهاش و دستهاش تست کنه.
با اینکه چندباری با دستمال روی لبهاش کشیده بود اما هنوزم به درستی پاک نشده بودن و برای بکهیونی که عادت نداشت مثل عذاب جهنم بود و از سمت دیگه افکار پارانوئیدش یقهاش رو گرفته بودن و بهش فشار وارد میکردن.
نگران بود که دکتر لی جومین قبولش نکنه اونوقت بکهیون میموند و نمرههای افتضاحش و دکتر پارکی که با اون موهای جوگندمی و صورت جذابش از بالا نگاهش میکرد.
پارک چانیول بوی عطر ملایم و سبکش رو جایی نزدیک به گردنش باقی گذاشته بود و بکهیون از همون عطر ملایم هم استرس میگرفت و ضربان قلبش رو به هزار میرفت.
نمیخواست خانوادهاش رو ناامید کنه و برای همینم بود که تلاش میکرد بهترین باشه. دوست نداشت مثل گذشته با پسرعموهای همسنش مقایسه بشه و تحت فشار قرار بگیره.
بکهیون بچهی باهوشی بود ولی نه اونقدری که بتونه با پسر عموش رقابت کنه و گرایش متفاوتش هم از لحاظ ذهنی خیلی جاها درگیرش میکرد. فشارهایی هم که والدینش بهش وارد میکردن اصلا شوخی بردار نبود و برای همین بود که سر هر چیز کوچیکی استرس شدید میگرفت.
زیر پتو فرو رفت و به چند سال پیش فکر کرد، وقتی که به توصیهی یکی از دوستاش که تو رشتهی روانشناسی مشغول به کار بود عمل کرد و انقدر درس خوند که بتونه یه شهر بهتر از شهر خودشون قبول بشه و مدتی رو از خانوادهاش دور بمونه.
نمیخواست به دوران افتضاح نوجوونیش برگرده و مطمئن بود که هرکاری میکنه که گیر دکتر پارک نیفته.
چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه، خسته بود.
YOU ARE READING
Elevator
Fanfiction(completed) •𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗡𝗮𝗺𝗲 : 𝑬𝒍𝒆𝒗𝒂𝒕𝒐𝒓 ❞𓂃🩺 خلاصه: جونگین بهش تأکید کرده بود که باید از اون پزشک سخت گیر فاصله بگیره و بکهیون نمیدونست که چرا باید بطور اتفاقی تو آسانسوری که خراب شده باهاش گیر بیفته! 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : 𝖢𝗁𝖺𝗇𝖻𝖺𝖾...