از جونگین متنفر بود، اون عوضی با حرفای شیرینش گولش زده بود و وادارش کرده بود که از برق لب و خط چشمی که برای خانم لی خریده بود استفاده کنه. لباسای سادهی همیشگیش هم به پیراهن نقرهای و شلوار جین تغییر کرده بودن و همهی اینا دست رنج اون پسر پوست شکلاتی بود.
حتی با همدیگه به کلاب اومده بودن و بکهیون برای همراهی کردنش ممنون بود چون خودش برای ورود به جمعهای جدید معذب میشد.
قبل از نشستن روی صندلیهای بلند و فلزی بار، به سال بالاییهاشون تبریک گفتن و چند دقیقهای هم ازشون راهنمایی گرفتن. البته این جونگین بود که حرف میزد و بکهیون فقط به حرفاشون گوش میداد.
- من تا صبح قراره بنوشم، از همین الانم با یه راننده هماهنگ کردم که برمون گردونه. توام میتونی راحت بنوشی.
به دوست سرخوشش نگاه کرد و سرش رو با تاسف تکون داد، جذاب شده بود و موهای کاراملیش نگاه خانمهای زیادی رو به سمتشون کشونده بود ولی متاسفانه هیچ عقلی نداشت و این باعث میشد خندهاش بگیره.
- وقتی دانش آموز بودم خیلی به کلاب علاقه داشتم و همیشه دوست داشتم ببینم اونجا چخبره ولی بعد از رسیدن به سن قانونی و تجربه کردنش ازش زده شدم، نوشیدنی هم خیلی کم.
- پس باید حسابی مواظبت باشم، کم ظرفیت بنظر میرسی.
بکهیون خندید و حرفش رو تایید کرد، واقعا ظرفیتش پایین بود و خودشم نگران بود که بیهوش بشه و درکی از اطرافش نداشته باشه پس فقط چند قلپ وودکا نوشید و لیوانش رو کنار گذاشت.
خوانندهی آهنگی که پخش میشد رو دوست داشت و همین باعث میشد به صدای بلندش اهمیتی نده و نورهای نئونی قرمز و آبی کلاب که چشمش رو اذیت میکرد رو نادیده بگیره.
با حس کردن دستی روی شونهاش سرش رو بلند کرد و به مرد قد بلندی که بالای سرش ایستاده بود چشم دوخت.
در لحظه حس کرد که ضربان قلبش به هزار رسیده و عضلات بدنش شل شدن.
- میتونیم باهم حرف بزنیم؟
اون پارک چانیول بود که ازش میخواست باهم حرف بزنن، با همون استایل مردونه و همیشگیش که صد برابر جذابترش میکرد.
- میخوام بدونم به خواستهام فکر کردی یا نه.
از روی صندلی بلند شد و طبق عادتی که داشت سرش رو خم کرد و زیر لب سلام کرد.
- منم میخوام باهاتون حرف بزنم.
لرزش پاهاش دست خودش نبود و اینا عکسالعملهایی بودن که تو شرایطی که بهش هیجان و اضطراب میداد بروز پیدا میکرد.
با هدایت چانیول به قسمت خلوت و کمی تاریکتر رفتن و روی کاناپههای چرم و اسپرت نشستن. فاصلشون خیلی کم بود و بازوهاشون به هم برخورد میکرد.
بنظر میومد که چانیول خیلی رو خودش و حرفایی که قرار بود بزنه تسلط داره، درست برعکس خودش که هیچی برای گفتن آماده نکرده بود.
- میدونم ممکنه شوکه شده باشی، چون من مثل خودت یه مردم ولی گرایش من فرق میکنه و حتما خودت متوجهش شدی.
به شلوار تنگش چنگ زد و جونگین رو لعنت کرد، به خط چشم عادت نداشت و چشماش میسوخت.
- شوکه نشدم، بار اولم نبود و خودمم فرقی باهاتون ندارم.
چانیول سرتکون داد و ریلکستر نشست. یکی از مشکلاتش گرایش بکهیون بود که حالا ازش مطمئن شده بود.
- باهام راحت حرف بزن. میدونم که ازت دوازده سال بزرگترم ولی لازم نیست رسمی باشیم.
- من فکرامو کردم و موافقم، میخوام به خودم فرصت تجربه کردن چیزای جدید رو بدم.
چانیول لبخند زد و آرامشی که تو قلبش نشسته بود رو حس کرد. دیگه شب بیداریاش تموم شده بود.
- بکهیون، من دوسِت دارم. طول کشید تا مطمئن بشم اسم احساسی که دارم چیه ولی حالا با قاطعیت میتونم بگم که از حسی که دارم مطمئنم. تو قبولم کردی و بهت قول میدم که تو کارایی که دوست داری همراهیت کنم.
سرش سنگین شده بود ولی حرفای خالصانهای که چانیول نثار روحش میکرد آرامش بخش بود و دوست داشت که تا فردا بشینه و بهشون گوش بده.
- من نمیدونم که چی پیش میاد و تا چند وقت میتونیم این رابطه رو ادامه بدیم ولی اونقدرا که بنظر میرسه بیحس نیستم. میتونم بگم که به ایدهآلی که میخواستم نزدیکی و کنارت حس خوبی دارم. من تو ابراز احساساتم خوب نیستم و متاسفم که اگه حس بدی بهت میده.
مرد قد بلند مردد بود ولی تردیدش رو کنار گذاشت و دست بکهیون رو تو دستاش گرفت. از نوازش کردن پشت دستش لذت میبرد.
- همه چیز برای من عالی بنظر میرسه، همین که کنار من نشستی و حرفایی که تو ذهنت هست رو بهم میگی، اینکه صدات رو میشنوم و میتونم دستت رو لمس کنم برای من شبیه یه رویاست بکهیون.
چانیول پر از حس رضایت بود، از خودش و از رفتاری که داشته. بکهیون همون کسی بود که میخواست و حالا کنارش نشسته بود. میتونست ببوستش و لمسش کنه، حرفایی که لایقش بود رو بهش بگه و بهش بفهمونه که چقدر براش ارزش داره.
و پسر کوتاه قد هم حس میکرد امشب زیباتر از همیشهاس و یکی هست که میتونه روش حساب باز کنه. یکی که به حرفاش گوش میده و اون هالهی امنی که از خانوادهاش نگرفته رو بهش میده.
چانیول به آدمایی که دوست داشت اهمیت میداد و بکهیون از انتخابش راضی بود.
- میشه برسونمت خونه؟ دوست دارم که بیشتر کنارت بمونم.
دستش رو از دست چانیول جدا کرد و سر تکون داد.
- بهتره که بریم، سرم خیلی سنگین شده.
بعد از پیام دادن به جونگین همراه چانیول از کلاب بیرون اومد و جفتشون سوار ماشین شدن.
اون فضا چند وقت پیش و بوسشون رو براش یادآوری میکرد و کمی هیجانزدهاش میکرد.
- از سینما خوشت میاد؟ یا شایدم شهربازی. میتونیم باهم بریم هرجایی که دوست داری.
بکهیون برای اولین بار خندهاش رو رها کرد و سعی کرد خجالت رو کنار بذاره و ریلکس کنه.
- شاید مسخره باشه ولی من دوست دارم خونه بمونم و وقت بگذرونم.
کاشکی میتونست پرروتر باشه و خم بشه تا لبخند کارآموزش که بغلش نشسته بود رو ببوسه.
- پس میتونم به خونم دعوتت کنم.
دوباره دست بکهیون رو گرفت و پوست نرمش رو لمس کرد. انگشتاش ظریف و دیوونه کننده بودن و تصورشون روی سینه و شکم خودش حالش رو دگرگون میکرد.
چانیول واقعا در برابر کسایی که دوسشون داشت مقاومتی نداشت و برای همین همونطور که با یک دست رانندگی میکرد، دست بکهیون رو بالا آورد و چند بوسهی پروانهای روی خال کنار انگشتش و دستش گذاشت.
- چانیول!
جونش بالا اومد تا تونست اسمش رو صدا کنه. بهش گفته بود رسمی حرف نزنه و میخواست که بهش عمل کنه ولی مرد قد بلند با شنیدن اسمش اون هم برای اولین بار از زبون کسی که دوسش داشت نتونست به رانندگی ادامه بده و ماشین رو کنار کوچهای که اسمش رو هم نمیدونست پارک کرد.
- بکهیون تو برای اولین بار اسمم رو صدا کردی، من مطمئنم که حتی ساعتش هم یادم میمونه.
همزمان به ساعت دیجیتالی ماشین نگاه کردن و بکهیون تقلا کرد که دستش رو از دست چانیول بیرون بیاره.
- گفتی باهات راحت باشم، برای همین اسمت رو صدا کردم تا عادت کنم.
چانیول کمی جلوتر اومد و موهای عسلی و نرم شخصی که دیگه دوست پسرش به حساب میاومد رو چند بار نوازش کرد.
- عزیزم!
بکهیون استرس نداشت و فقط هیجان داشت بدونه بعدش چه اتفاقی میفته. سرش رو به پشتی ماشین تکیه داده بود و نوازشهای استادش رو با آغوشی باز قبول میکرد.
- منم قراره به عزیزم صدا کردنت عادت کنم، پس صدات کردم.
- برای اینطوری لمس کردنم زود نیست دکتر پارک؟
چانیول کمربند سفید رنگ رو از دور خودش آزاد کرد و بیشتر به کارآموزش نزدیک شد.
- بگو چانیول. و اینکه دیر یا زود من لمست میکنم حتی بیشتر از الان.
بکهیون اگه میخواست حسش رو تو دو کلمه بیان کنه، آرامش بود و هیجان. یه ترکیب عجیب ولی جالب!
- اگه بهت بگم روی پاهام بشینی خیلی منحرف بنظر میرسم؟ فقط میخوام ببوسمت همین.
بکهیون همچنان هیجان داشت، این اتفاق میفتاد پس چرا باید تلاش میکرد که عقبش بندازه؟
سکوتش باعث شد که چانیول خودش دست به کار بشه و کمربندش رو باز کنه.
- این خیلی عجیبه که دومین بوسمون هم تو ماشینه بکهیون، ولی من خیلی صبر کردم و نمیتونم تا دوباره بوسیدنت چند روز دیگه هم صبر کنم.
- فقط قراره همو ببوسیم؟
دست بکهیون رو گرفت و کمکش کرد روی پاهاش بشینه. کمی خم شده بود تا سرش به سقف نخوره ولی چانیول مواظب بود که کمرش درد نگیره و برای همین کمی صندلیش رو، رو به عقب خوابوند.
- فقط قراره همو ببوسیم عزیزم.
بکهیون رو روی خودش کشید و چند دقیقه به چشماش خیره شد. اون واقعا بکهیون بود، کسی که دوسش داشت.
پسر کوتاه قد حالا که صورتاشون نزدیک به هم قراره گرفته بود و باسنش روی پاهای قوی چانیول فیکس شده بود حس میکرد که کمی گونههاش سرخ شده و خجالت میکشه. اون واقعا روی چانیول خم شده بود و کمرش قوس پیدا کرده بود.
چانیول دستاش رو دور بکهیون پیچید و با انگشتاش تیغهی کمرش رو لمس کرد.
بدناشون به هم چسبیده بودن و مرد مو جوگندمی امیدوار بود که بتونه به همون بوسه رضایت بده.
لبهاش رو به لبهای بکهیون که براق بنظر میرسید نزدیک کرد و عمیق بوسیدش. چند بار با زبونش لبهاش رو تَر کرد و سعی کرد به باسن بکهیون که دقیقا روی عضوش قرار گرفته بود اهمیتی نده.
بکهیون کمی به لبهاش فشار وارد کرد و این باعث شد که نالهی مردونهاش رو روی لبهاش رها کنه.
دستاش رو به باسن بکهیون رسوند و از روی شلوار جین تنگش لمسش کرد.
حرکتش باعث شد که بکهیون شوکه بشه و با نالهی کوچیکی لبهاش رو از هم فاصله بده.
چانیول منتظر این فرصت بود و برای همین سریع زبونش رو بعد از چند مک عمیق به داخل دهن کارآموزش فرستاد و تمومش رو وجب کرد. بکهیون هم فقط به لبهاش حرکت میداد و کمی همراهیش میکرد.
دوست داشت همین الان تموم بدنش رو ببوسه و بیشتر از این لمسش کنه ولی تا همینجا هم زیاد پیش رفته بودن و همین باعث شد که اتصال لبهاشون رو قطع کنه. ولی چند بار پشت سر هم و سریع لبهای باریکش رو در حد لمس بوسید و در آخر صندلیش رو از حالت خوابیده خارج کرد. به پهلوهای کارآموزش هم چنگ زد و همراه خودش بالا کشیدش.
حالا روبروی هم قرار گرفته بودن و جفتشون نفس نفس میزدن، چانیول عرق کرده بود و بکهیون هم سرخ شده بود.
- فقط همو بوسیدیم و قرار نیست به اینکه میتونستیم چه کارای دیگهای هم انجام بدیم فکر کنم. تا خوابگاه همراهیت میکنم عزیزم.
بکهیون فقط سرتکون داد و روی صندلی کنار راننده برگشت. خجالتزده بود و حالا کمی از کارشون پشیمون بود.
حس خوبی بهش دست داده بود و حرف کیونگسو که میگفت باید لذت ببره تو گوشاش میپیچید ولی نگران بود که کمی زود انجامش داده باشن.
بکهیون پیچش دلش رو حس میکرد و هنوزم به هم ریخته بود ولی نمیتونست به چیزای منفی فکر نکنه.
سرش رو به شیشه تکیه داد و بازم دست چانیول رو روی دست خودش حس کرد، چشماش میسوخت و خسته بود.
- اذیتت که نکردم؟
صدای مرد قد بلند دورگه شده بود و بمتر بنظر میرسید.
- نه، اذیت نشدم. فقط خوابم میاد.
دوست داشت بگه که لذت برده ولی میدونست که هنوزم انقدر راحت نشده و براش بیان کردن همچین چیزی سخته.
- ترسیدم که شوکه شده باشی.
با رسیدن به جلوی خوابگاه سرش رو از شیشهی ماشین جدا کرد و به چانیول چشم دوخت.
- شوکه نیستم فقط یکم طول میکشه تا با احساساتم کنار بیام.
چانیول سرش رو تکون داد و دوباره دستش رو بوسید.
- خوب بخوابی عزیزم! فردا تو بیمارستان میبینمت.
دستش رو رها کرد و به پیاده شدنش نگاه کرد. با چشماش تا وقتی که از جلوی چشماش ناپدید بشه دنبالش کرد و بعدش دوباره ماشینش رو روشن کرد.
امشب با اختلاف بهترین شب زندگیش بود و دوست داشت دوباره تجربهاش کنه. هزار بار و تا آخر عمرش.
~~
یه پارت دیگه تموم میشه و پارت بعد اسماته:)
و اینکه اومدم دیدم کامنت گذاشتید برای وانشات و سوپرایز شدم. الان خیلی خوشحالم، جز اولین نفرایید که برام کامنت گذاشتید ممنونم^~^🍻💛
YOU ARE READING
Elevator
Fanfiction(completed) •𝗢𝗻𝗲𝘀𝗵𝗼𝘁 𝗡𝗮𝗺𝗲 : 𝑬𝒍𝒆𝒗𝒂𝒕𝒐𝒓 ❞𓂃🩺 خلاصه: جونگین بهش تأکید کرده بود که باید از اون پزشک سخت گیر فاصله بگیره و بکهیون نمیدونست که چرا باید بطور اتفاقی تو آسانسوری که خراب شده باهاش گیر بیفته! 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : 𝖢𝗁𝖺𝗇𝖻𝖺𝖾...