part 2

4.2K 1.2K 36
                                    

با صدای آلارمش چشماش رو باز کرد و بعد از بلند شدن از روی تخت و مرتب کردنش به هم اتاقیش که غرق خواب بود خیره شد و قلبش با دلسوزی فشرده شد. از شرایط سختش و اینکه هم درس می‌خونه و هم کار پاره وقت انجام می‌ده خبر داشت و کاری از دستش برنمی‌اومد، فقط به خودش قول داده بود که خجالتش رو پس بزنه کمی غذا براش ببره.
بی سروصدا دوش گرفت و بعد از پوشیدن لباس‌هاش و برداشتن کوله‌ی مشکیش از خوابگاه بیرون زد.
تو راه بیمارستان دو لیوان قهوه و چند شیرینی شکلاتی خرید و دعا کرد که با سلیقه‌ی اون خانم جور باشه.
هنوزم نگران بود و نمی‌تونست حس شیشمش که می‌گفت همین الانشم دکتر پارک شکارش کرده و نمی‌تونه ازش فرار کنه رو نادیده بگیره.
بعد از طی کردن مسیر کوتاهی وارد بیمارستان شد و برای چندتا از انترن‌هایی که می‌شناخت سر تکون داد.
می‌خواست هرچه سریع‌تر به بخش مغز و اعصاب بره و درخواستش رو بیان کنه.
تموم شب رو به مشکلش فکر کرده بود و می‌تونست با قاطعیت بگه که چند بار تو طول شب از خواب پریده و دوباره به سختی سعی کرده که بخوابه، برای همین عجله داشت که مشکل رو ریشه‌کن کنه تا بتونه آروم بگیره.
برای رفتن به طبقه‌ی دوازدهم مطمئنا لازم بود که از آسانسور استفاده کنه و برای همین مردد جلوش ایستاده بود و به در بسته‌اش و افراد زیادی که جلوش تجمع کرده بودن خیره شده بود.
حس عجیبی داشت و با یاداوری دستایی که دیروز تو همین جعبه‌ی مستطیلی دور کمرش حلقه شده بودن نفس‌هاش یکی درمیون از بینیش خارج می‌شد.
نگران بود که دچار فوبیای آسانسور شده باشه چون ضربان تند قلبش اصلا عادی نبود.
با توقف و باز شدن درهای آسانسور تو طبقه‌ای که ایستاده بود سرش رو پایین انداخت و گوشه‌ترین جای ممکن رو برای ایستادن انتخاب کرد. مثل همیشه شلوغ بود و مردم کیپ تا کیپ ایستاده بودن.
به قهوه‌ی داخل دستاش نگاه کوتاهی انداخت و تلاش کرد خودش رو قانع کنه که اون عطر آشنا که خیلیم بهش نزدیکه برای دکتر پارک نیست و‌ توهم زده ولی شنیدن صداش با همون تن قبلی و درست بغل گوشش باعث شد که کمی از جا بپره.
- جالبه که هر سری هم رو داخل آسانسور می‌بینیم کارآموز بیون.
دوست نداشت اعتراف کنه، ولی آدم بی اعتماد به نفسی بود و حتی نمی‌تونست سرش رو بلند کنه و به چشمای مردی که زیر گوشش نفس می‌کشید خیره بشه. استرس داشت متلاشیش می‌کرد و باید به کی می‌گفت که فعلا نمی‌خواد با دکتر پارک روبرو بشه؟
فقط برای اینکه ادب رو رعایت کرده باشه دست از کلنجار رفتن با خودش برداشت و لب‌هاش رو کمی از هم فاصله داد و لب زد: درسته!
دوست داشت آسانسور بایسته و اون دکتر مرموز سریع‌تر خارج بشه، اصلا نمی‌خواست یک روز دیگه هم بشینه و چشمایی که هیچ چیزی رو بروز نمی‌دادن بررسی کنه.
با توقف آسانسور تو طبقه‌‌ی هشتم دکتر پارک نگاهی به ساعتش انداخت و کمی به کارآموزی که تو‌ خودش جمع شده بود نزدیک شد.
بکهیون زیرزیرکی حرکاتش رو زیر نظر داشت و نمی‌فهمید که چرا باید اون مرد قد بلند بهش بچسبه و دستش رو نوازش‌وار از روی گردنش تا نزدیک کمرش بکشه.
دیگه نتونست ساکت بمونه و کمی سرش رو به عقب برگردوند و خیره به چشمایی که هیچ حسی رو القا نمی‌کردن و انگار می‌خواستن ببلعنش گفت: چیکار می‌کنید؟
- زیپ کیفت بازه بیون، دارم می‌بندمش.
صدای زیپ کیفش رو که صدایی مثل جیرجیر تولید می‌کرد می‌شنید ولی فعلا نمی‌خواست به این فکر کنه که همین چند دقیقه پیش کیفش رو چک کرده و خبری از باز بودن زیپش نبوده، حتی علاقه‌ای به فکر کردن راجع به اینکه بدون لمس کردن گردنش هم می‌تونسته زیپش رو ببنده هم نداشت و فقط چشماش رو بسته بود و به کائنات التماس می‌کرد مردی که نفس‌های سردش گوش‌هاش رو لمس می‌کردن هرچه سریع‌تر از آسانسور خارج بشه.
با اعلام طبقه‌ی ۹‌ٱم چانیول بدون گفتن حرفی از آسانسور خارج شد و بکهیون بالاخره تونست نفس بکشه. حس می‌کرد جو آسانسور سبک‌تر شده و قلبش هم آروم‌تر می‌زنه.
~
تو اتاق دکتری که می‌تونست نجات دهنده‌ی آینده‌اش باشه نشسته بود و به تعریف‌هاش راجع به قهوه و شیرینی‌ها و اینکه چقدر بهشون علاقه داره گوش می‌داد. البته فقط صداش رو می‌شنید وگرنه اصلا متوجه‌ی اینکه دقیقا چه چیزی داره می‌گه نمی‌شد.
فکرش درگیر بود، درگیر مردی که نمی‌دونست و نمی‌فهمید چی تو سرش می‌گذره.
چند دقیقه پیش معجزه رخ داده بود و کائنات بالاخره به حرفش توجه نشون دادن. دکتر پارک یک طبقه بالاتر از آسانسور خارج شد و اجازه داد که بکهیون با اعصاب آروم‌تری تو اتاق دکتر خوش برخورد مغز و اعصاب حاضر بشه.
به لی جومین، دکتر مسن بخش مغز و اعصاب نگاه کرد و تلاش کرد که تمرکز کنه. خجالت می‌کشید ولی می‌دونست که باید درخواستش رو بیان کنه.
حتی نمی‌دونست باید چه زمانی لوازم‌هایی که خریده رو بده که بهش برنخوره یا فکر نکنه که رشوه به حساب میاد.
- دکتر لی، از نظر شما من آدم بدی نیستم و نمره‌هامم بالاست درسته؟
به کوله‌اش که روی پاهاش گذاشته بود چنگ زد و سعی کرد به این فکر نکنه که چند دقیقه پیش دکتر پارک همین کوله رو با دستای بزرگش لمس کرده.
- معلومه، مدت زیادی نیست که اینجایی ولی می‌دونم که آدم شریفی هستی.
مصمم سرش رو تکون داد و تصمیم گرفت لوازم آرایشی رو بعد از تاییدش بهش بده، به عنوان تشکر.
- پس می‌شه قبول کنید این ترم من یکی از کارآموزاتون باشم؟
دوست داشت کمی از خوبی‌هاش هم تعریف کنه و بهش بگه که به عنوان یه دکتر بهش احترام می‌ذاره اما اصلا تو صحبت کردن و ارتباطات ماهر نبود و این باعث می‌شد کمی بی‌ادب بنظر برسه.
- یادم نمیاد که همه‌ی کارآموزام رو انتخاب کردم یا نه.
دکتر لی تو فکر فرو رفته بود و بکهیون حس می‌کرد که دلش از استرس پیچ می‌خوره.
- فکر کنم جا برای یه انترن دیگه داشته باشم.
همین یک جمله کافی بود که تمام استرساش تخلیه بشن و بتونه خودش رو روی مبلای راحتی و قهوه‌ای رنگ اتاق دکتر لی رها کنه. کل دیشب رو به امید همین جمله سر کرده بود و خوشحال بود که کابوساش به واقعیت تبدیل نشدن.
- بیا اینجا اطلاعاتت رو وارد کن، من تو سایت چک می‌کنم و بهش مهر می‌زنم.
سریع از جا بلند شد و بعد از چند بار تعظیم کردن پشت سیستم ایستاد و اطلاعاتش رو طبق خواسته‌اش وارد کرد.
بعد از تموم شدن کارش کمی عقب ایستاد و به حرکت انگشت‌های خانم لی روی موس چشم دوخت. فقط مهر شدنش باقی مونده بود و بعدش همه چیز تموم می‌شد.
- بیون، فکر کنم دکتر پارک قبل من به پرونده‌ات مهر زده. خودت ازش خواسته بودی؟
دستایی که برای بیرون آوردن جعبه‌ی لوازم آرایش داخل کیفش فرو کرده بود رو بیرون آورد و با چشمای گشاد شده به صفحه‌ی سفید و فرم انترنیش و مهر قرمزی که وسطش خودنمایی می‌کرد خیره شد.
باورش نمی‌شد که دکتر پارک انقدر زود حرفش رو عملی کرده و آوردتش تو تیم پزشکی خودش.
دوست داشت همونجا و جلوی چشمای ریز دکتر لی روی زمین بشینه و موهاش رو بکشه. از حس شیشمش و اینکه هیچوقت اشتباه نمی‌کرد متنفر بود.
تو دستای دکتر پارک مثل یه سنجاب کوچولو اسیر شده بود و فقط می‌تونست بشینه و نظاره‌گر بلاهایی که قرار بود سر نمره‌های درخشانش بیاد باشه.
از دکتر مسن سرسری خداحافظی کرد و از اتاقش بیرون اومد، حتی دوست نداشت با جونگین حرف بزنه و حس می‌کرد هیچ انرژی‌ای براش باقی نمونده، برای همین از بیمارستان خارج شد و با گرفتن تاکسی از اون محیط کشنده دور شد.
~
- کاری هست که امروز باید انجام بشه؟
پرونده‌های دسته‌بندی شده‌اش رو به صورت مرتب داخل کشوی میزش گذاشت و منتظر به منشیش چشم دوخت.
- همه‌ی کسایی که بهشون وقت داده بودید ویزیت شدن، فقط قبل از رفتن به بیمار اتاق ۲۲ سر بزنید.
منشیش بعد از دادن اطلاعات لازم و گفتن خسته نباشید کوتاهی از اتاق خارج شد و تنهاش گذاشت.
به عادت همیشه لیوان قهوه‌اش رو برداشت و به پنجره‌ی سرتاسری اتاقش چشم دوخت.
عمل سختی در پیش داشت ولی فکر کردن به کارآموز کیوتی که باعث تحول بزرگی تو احساساتش شده بود باعث می‌شد که کمی کمتر به فردا فکر کنه.
چندسال پیش رو واضح به یاد می‌آورد، زمانی که به یه سمینار پزشکی تو شهر اولسان دعوت شده بود و به طور اتفاقی کنار صندلی یکی از دانش‌آموزای دبیرستانی نشست.
نمی‌دونست چه مرگش شده ولی دستای ظریف پسری که خودکار رو چند دقیقه یک بار می‌چرخوند و تند تند از حرف‌های مسئول‌های مراسم و حتی حرف‌های خودش نکته برداری می‌کرد انقدری براش جذاب بود که بار دوم و سوم هم بیهوده و بدون اینکه حضورش لازم باشه به اون سمینار بره و دوباره کنار صندلی اون پسر کوتاه قد بشینه و فقط تماشاش کنه.
چندباری ماشینش رو جلوی مجتمعی که سمینار داخلش برگزار می‌شد پارک کرد و بکهیون رو تا نزدیک خونشون دنبال کرد. حتی چندباری براش خوراکی فرستاد و کلی تلاش کرد که به احمقانه بودن کارش فکر نکنه. نمی‌خواست قبول کنه که درست شبیه پسرای دبیرستانی‌ای شده که اولین عشقشون رو تجربه می‌کنن.
چانیول آدم منطقی‌ای بود، انقدری که یک هفته‌ی تمام و تا آخرین روز سمینار صبر کنه و شرایط رو پیش خودش تجزیه تحلیل کنه.
آدم رکی هم بود و با احساساتش و‌ خودش صادق بود ولی می‌دونست که ته این رابطه‌ی شروع نشده هیچی نیست و همین جلوش رو می‌گرفت که حرفی نزنه و سکوت کنه، البته تفاوت سنیشون و اینکه یک بار هم با اون پسر همکلام نشده بود بی‌تاثیر نبود.
بنظرش زیادی مسخره بود به پسری که چندبار بیشتر ندیدتش فکر کنه، چه برسه به دعوت کردنش به رستوران.
چانیول یه مرد ۳۰ ساله و عاقل بود که کارش فشار زیادی بهش وارد می‌کرد و فرصت چیزهای دیگه رو ازش می‌گرفت. موقعیت و طرز تفکر خانواده‌اش و جامعه‌اش هم جوری نبود که بتونه دست یه پسر رو بگیره و به عنوان دوست پسرش معرفیش کنه.
از گرایش خودش با خبر بود ولی هیچ تصمیمی برای بیان کردنش و پرده‌برداری از رازش نداشت.
در آخر هم دلایل کوچیک و بزرگ باعث شدن که چیزی نگه و پرونده‌ی اون دانش آموز دبیرستانی و زیبا رو برای همیشه ببنده و خیلی عادی به روتین قبلی زندگیش برگرده.
همه چیز تا همین چند وقت پیش خوب می‌گذشت، چانیول می‌تونست قسم بخوره که حتی فراموش کرده که از یک نفر خوشش می‌اومده ولی دیدن دوباره‌ی یکی از انترن‌ها که تو اتاق بایگانی پرونده‌ها خوابش برده بود باعث شد که گذشته دوباره براش یادآوری و حتی تکرار بشه.
چانیول نمی‌دونست چرا، ولی جزئیات کوچیک صورت اون پسر رو حفظ بود و معنای سرنوشت حالا براش قابل فهم شده بود.
″ سرنوشت یعنی دیدار دوباره‌ی من با بیون بکهیونی که حتی کوچیکترین حرکتشم باعث ایجاد زلزله‌ی چند ریشتری داخل روح و قلبم می‌شه. ″
چانیول ایندفعه ثابت قدم‌تر بود و مصمم‌تر تو راهی که در پیش داشت حرکت می‌کرد.
یکی یکی اون دلیلای کوچیک و بزرگ رو نابود می‌کرد و بعدشم سعی می‌کرد قلب کسی که دوستش داشت رو بدست بیاره.
از روی صندلیش بلند شد و بعد از درآوردن روپوش پزشکیش، کت بلندش رو پوشید.
فعلا نیاز داشت که از این محیط دور بشه و برای روزای آینده برنامه بریزه. دیدارهای بینشون نباید به آسانسور و بیمارستان ختم می‌شد.
قبل از رفتن به خونه، بیمار اتاق شماره‌ی ۲۲ رو چک کرد و بعد از گفتن توصیه‌های لازم به سرپرستار یه راست به پارکینگ رفت و سوار ماشینش شد.
مثل همیشه قرار بود کل شب رو بیدار بمونه و تمام جوانبی که وجود داشت رو بررسی کنه. نمی‌خواست که حتی یه مشکل کوچیک هم سد راهش بشه.
ترجیح می‌داد قبل از اینکه بخواد به این فکر کنه که بکهیون اصلا بهش علاقمند می‌شه یا نه، وقتش رو صرف فکر کردن راجع به مشکلاتی که ممکن بود براشون پیش بیاد بکنه و راه حلش رو پیدا کنه.
چانیول به حقیقتای زندگی اهمیت زیادی می‌داد و یکی از همین حقیقتا هم اختلاف سنی زیادش با بکهیون بود که به هیچ عنوان نمی‌تونست نادیده‌اش بگیره و بهش اهمیت نده. ممکن بود که اصلا نتونن همو درک کنن و باهم کنار نیان، به هرحال دوازده سال تفاوت سنی چیزی نبود که بشه به سادگی از کنارش رد شد.
ذهنش درگیر بود که نتونه با یه نوجوون تو کارایی که دوست داره شریک بشه و برعکس، بکهیون هم نتونه تو‌ خیلی کارا همراهیش کنه.
موهای جوگندمیش رو لمس کرد و ترجیح داد که فعلا بیخیال بشه و حواسش رو به رانندگیش بده. بعدا هم می‌تونست خود خوری کنه و به پسری که با دیدنش توی خودش جمع می‌شد فکر کنه.
آهنگی که دوست داشت رو پلی کرد و به قطرات بارون که به شیشه‌ی ماشینش می‌خوردن گوش داد. کنجکاو بود بدونه بکهیون داره چیکار می‌کنه و وقتش رو با کی و چطور می‌گذرونه.
از همین الان، تو ذهنش مشغول یادداشت کردن مقدماتی بود که باید هفته‌ی دیگه آمادشون می‌کرد، فقط یک هفته و بعدش بکهیون برای حداقل نصف روز جلوی چشمش بود.
وقتی به بکهیون فکر می‌کرد دنیا یه رنگ دیگه‌ای می‌گرفت ولی آخر سر قرار بود به خونه بره و دوش بگیره، بعدش هم در سکوت قهوه بنوشه و بخوابه. مثل همیشه.

ElevatorWhere stories live. Discover now