4.

247 75 12
                                    

خیلی آروم درکنار هم قدم برمیداشتن.

حتی خود یونگی هم نمیدونست چرا تصمیم گرفته بود اون بچه دماغوی گرگرو رو تا خونشون برسونه!

حتما دلش زیادی از حد براش سوخته بود!

سکوت هردوشون رو کلافه کرده بود پس یونگی پیش قدم شد و با لحن آرومی پرسید :

- اسمت چیه؟

جونگ‌کوک همونطور که با بند کوله پشتی اش بازی میکرد گفت

- جونگ‌کوک ، جئون جونگ‌کوک

- سال اولی هستی؟

- توی کره آره ، تازه برگشتیم اینجا...تا قبلش آمریکا درس میخوندم

- پس برای همینم هست که اینقدر سوسولی!

اینبار جونگ‌کوک سرش رو با اخم بالا اورد و با اعتراض گفت

- یاه! این دیگه چه حرفیه هیونگ؟ سوسول؟ این خیلی زشته که ترس های بقیه رو مسخره و بعد هم با شوخی هات معذبشون کنی!! فکر میکنی خودم بابت ترسم از اون جیش دونی یا هر محیط بسته ی دیگه ای خوشحالم؟ آیش واقعا که! فکر میکردم حالا که نجاتم دادی باید خیلی بهتر از حرفا باشی!

با قدم های محکمی که روی زمین میکوبیدشون کمی سرعت گرفت و یونگی متعجب رو پشت سرش جا گذاشت!

یونگی فقط میخواست کمی باهاش شوخی کنه تا یخش آب شه و ترسش رو فراموش کنه!!
اما اون پسر کوچولو جدی گرفته بودش و یک نفس هرچی میتونست بهش گفت!

- یاه یاه! اصلا کی گفت میتونی بهم بگی هیونگ!!!؟

کوکی برای لحظه ای متوقف شد و با چشمهایی که حالا گرد تر از حالت معمولیشون بودن به پسر بزرگتر نگاه کرد

- مگه اینجا به هرکی که دوستشونه و ازشون بزرگتره نمیگن هیونگ؟

- اما ما که دوست نیستیم!!

- هستیم...تو همین الآن اسممو پرسیدی و قبلشم بغل و آرومم کردی پس دوستمی!

دوست
تاحالا کسی سعی نکرده بود با یونگی دوست بشه!
کوکی اولین دوستش توی ۱۸ سال زندگیش بود!

دوستتاحالا کسی سعی نکرده بود با یونگی دوست بشه!کوکی اولین دوستش توی ۱۸ سال زندگیش بود!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ButterflyWhere stories live. Discover now