Part16

234 43 8
                                    

سلام ^^
اول اينكه اگه پارت قبل نخونديد يا جا انداختيد حتما بخونيد تا گيج نشيد
و اگربه پارت هاي قبل ووت نداديد خوشحال ميشم ووت بديد❤️
به خاطر اينكه ديرتر اپ كردم پارت بعد هم براتون ميزارم اونم فراموش نكنيد بخونيد و مهمتر از همه ووت يادتون نره❤️
با تشكر
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
جيمين به سختي چشم هاش باز كرد.به سقف خيره شد،بي توجه به دردي كه داشت سعي كرد بشينه.همه جاي اتاق  با دقت چك كرد.از اينكه توي اتاق خودش نبود تعجب كرد و همين هم باعث شد تا كمي بترسه.
نفس عميقي كشيد و سعي كرد از تخت پايين بره ولي نميتونست به راحتي پاهاش تكون بده.سريع پتو رو از روي بدنش كنار زد و به پاهاش كه پانسمان شده بود خيره شد.
به بدشانسيش لعنتي فرستاد.
وقتي صداي بازشدن در شنيد ، با نگراني به در خيره شد تا بفهمه اوضاع از چه قراره.
"اوه به هوش اومديد!"
دختري كه وارد اتاق شد با خوشحالي گفت و باعث شد تا جيمين كمي تعجب كنه.تا حالا اون دختر جايي نديده بود.
"ببخشيد شما..."
و وقتي اون دختر برادرش صدا زد جيمين نتونست ادامه حرفش بزنه و همين كلافش ميكرد.
يه پسر با هيكل درشت و قد بلند وارد اتاق شد.جيمين با ديدنش خوشحال شد،هرچي نباشه اون مدت ها به عنوان محافظ جيمين چه داخل عمارت و چه خارج از عمارت كار ميكرده و ازش محافظت ميكرد.
ولي مشكل اصلي اينجا بود كه قسمتي از صورت پسر سوخته بود و همين قلب جيمين به درد مياورد.
سوختگيش اونقدر زياد نبود كه نشه بأعمل جراحي و گذر زمان درمانش كرد ولي باز هم جيمين ناراحت ميكرد.
"خداروشكر"
"ديشب آتيش سوزي شد نه؟"
پسر كه كنار در ايستاده بود، با ناراحتي سرش پايين انداخت و سرش تكون داد.
"متاسفانه يك هفته گذشته"
"شوخي ميكني اش؟!"
"متاسفانه دارم راست ميگم"
پسر با لبخند هميشگيش در اتاق بست  و سمت جيميني كه با ترس به زمين خيره شده بود  حركت كرد و كنارش نشست.
"جونگكوك كجاس؟"
لبخند پسر به سرعت محو شد و با نگراني به خواهرش كه توي اتاق حضور داشت خيره شد.
"متاسفانه خبري ندارم"
"باهاش تماس گرفتي؟"
"آره،ولي جواب ندادن و ما هم از ترسمون از شهر خارج شديم."
جيمين با نگراني به پسر خيره شد و چيزي نگفت.
"لطفا بزاريد پانسمان عوض كنم"
"نيازي نيست، هرچي كه لازمه رو بزار همينجا و برو.خودم ميدونم چجوري انجامش بدم"
پسر لبخندي زد و سرش تكون داد و بلند شد ولي قبل از اينكه از اتاق خارج بشه جيمين دستش گرفت و مانعش شد.
"ميخوام به كوك زنگ بزنم"
پسر با ناراحتي به جيمين نگاه ميكرد،آهي كشيد و مردد جواب داد:
"چشم شما پانسمان عوض كنيد و يكم استراحت كنيد بعد گوشي براتون ميارم"
جيمين اخم هاش رفت تو هم و با صداي لرزونش ادامه داد:
"نه همين الان ميخوام زنگ بزنم"
اش كه داشت عصبي ميشد به خواهرش كه سرم و گاز روي عسلي كنار تخت ميزاشت اشاره  كرد تا از اتاق بره بيرون.
بعد از اينكه از رفتن خواهرش مطمئن شد يه نفس عميق كشيد و به چشم هاي نگران پسر آسيب ديده ي روبروش خيره شد.
"من گوشيم توي عمارت نابود شد.منم الان ميرم بيرون ،تا تو پاهات پانسمان كني به خواهرم ميگم گوشي برات بياره"
و بدون اينكه منتظر جواب يا حرفي از طرف جيمين بمونه با سرعت از اتاق خارج شد وپسر آشفته و نگران توي اتاق تنها گذاشت.
جيمين چيز زيادي از روز حادثه به ياد نمياورد و ترجيح ميداد زياد هم بهش فكر نكنه.
صداي جيغ و فرياد بقيه كسايي كه توي عمارت بودن،رنگ دود و سياهي،صداي سوختن و خرابي هرچيزي كه توي عمارت بود و در نهايت صداي نابودي.
تمام اينا عصبيش ميكردن.سعي كرد آروم باشه و به خودش انرژي مثبت بده و تمام افكار منفي از خودش دور كنه.
همونطور كه بانداژ از دور پاش باز ميكرد چند بار نفس عميق كشيد چون درد و سوزش سوختگي هر لحظه بيشتر ميشد.
قبل از اينكه زخم ها و جاي سوختگي رو تميز كنه و چكشون كنه،گذاشت يكم هوا بخوره.
"كوك حالش خوبه،اون زندس"
تنها دلخوشي و اميدش به اين بود كه كوك شبي كه همه چيز نابود شد بيرون بود.
پس به احتمال خيلي زياد حالش خوب بود.
دلش ميخواست از حالش با خبر بشه.
جيمين اونقدرا هم صبور نبود.
اصلا جيمين چطور به خاطر آتيش سوزي كه فقط پاهاش آسيب ديده بودن به مدت يه هفته بيهوش بوده؟مگه ميشه همچين چيزي؟تا جايي هم كه خبر داشت ريه هاش مشكلي نداشتن و آسم و يا هرگونه بيماري تنفسي هم نداشت.پس اينكه يك هفته بيهوش افتاده بوده يكم براش عجيب بود.
درسته شنواييش بعد از حادثه يكم مشكل پيدا كرده ولي فكر نميكرد اونقدرا هم مشكل جدي باشه.توي اون لحظه فقط نياز داشت تا با كوك صحبت كنه.
نگاهي به سوختگي پاهاش انداخت و آه دردناكي كشيد.پزشك نبود ولي هرچي نباشه توي دانشگاه، پرستاري ميخوند پس در رابطه با سوختگي و درمانش يه چيزايي ميدونست.
اول دست هاش ضدعفوني كرد و بعد سرم آبنمك برداشت و يكم روي پاهاش ريخت و با گاز استريل تميزش كرد.داشت درد و سوزش وحشتناكي تحمل ميكرد ولي براي اينكه زودتر خوب بشه مجبور بود تحمل كنه.
بعد از تميزكردن پاهاش،چك كرد ببينه پماد سوختگي يا چيز ديگه اي هست ولي چيزي پيدا نكرد.اخمي كرد و شروع به بستن زخمش كرد.
بطري آب كنارش برداشت و شروع كرد به نوشيدن جوري كه بطري خالي خالي شد. خودش روي تخت رها كرد و نفس عميقي كشيد.نگاهي به آينه ي روبروش كرد و با حسرت و نگراني آهي كشيد.
"لطفا كوك! لطفا خوب باش"
اش در خونه رو چك كرد تا قفل باشه به خواهرش كه روي كاناپه نشسته بود و با اخم بهش نگاه ميكرد خيره شد.
"چته؟"
"مطمئني از اين كار؟"
"آره مطمئنم!اگه اينكار كنم ديگه نميخواد تا اخر عمر براي اون جئون لعنتي كه الان ديگه چيزي براش نمونده خرحمالي كنم!"
"اون پسر چه گناهي داره؟!"
اش با عصبانيت به خواهرش نزديك شد و بدون اينكه جوابش بده پرسيد:
"هنوز هم داروي بيهوشي مونده؟"
خواهرش با عصبانيت بلند شد و روبروش ايستاد.
"نه ديگه چيزي نمونده"
"داري دروغ ميگي!"
"ميخواي باور كن ،ميخواي باور نكن"
اش تنه اي به خواهرش زد و خودش روي مبل انداخت.
"من امشب كار دارم،مراقب اون پسره باش هرچند با اين پاهاش نميتونه كاري كنه ولي باز هم فرز تَر از اين حرف هاس."
"مراقبم نيازي نيست تو بگي"
خواهرش كنارش نشست و ادامه داد:
"مطمئني اون دختر خدمتكار بهت راست گفته؟"
"براي چي دروغ بگه؟"
"چون شب آتيش سوزي فرار كرد و ديگه هم نتونستي پيداش كني،اگه واقعا طرف تو بود اون شب به تو هم كمك ميكرد."
"وقتي چيزي نميدوني حرفي نزن. من ايس ميشناسم ،سرقولش ميمونه"
اش با عصبانيت بلند شد و كتش از روي چوب لباسي برداشت و پوشيد و با سرعت از خونه خارج شد.
خواهرش به  حريص بودنش پوزخندي زد و سمت اتاق جيمين حركت كرد.وارد اتاقش شد و با ديدن پسر رنگ پريده روبروش لبخند ظاهريش محو شد و كنار تخت نشست.
"يكم ديگه غذا آمادس،كيمچي دوست داري؟"
جيمين لبخندي به دختر مهربون روبروش زد و سرش تكون داد.
"عاليه.."
دختر از شدت اضطراب و خشم شروع كرد به جويدن ناخن هاش،دودل بود براي كاري كه ميخواست بكنه ولي لازم بود.بايد انجامش ميداد.كاري كه ميخواست انجام بده ،بهترين كار بود.
"بهم موبايلت قرض ميدي ميخوام يه زنگ بزنم؟"
دختر بيخيال افكارش شد و با نگراني كه هر لحظه بيشتر ميشد  به جيمين خيره شد و بريده بريده گفت:
"ب..باشه"
دختر با دست هاي لرزونش گوشي به جيمين داد كه باعث تعجب پسر  شد.
"ميشه لطفا آدرس اينجارو بگي؟ميخوام بهش بگم بياد دنبالم"
دختر رنگش پريد بايد دروغ ميگفت بايد آدرس اشتباه ميداد پس با ترس و صدايي پر از  لرز شروع كرد به دروغ گفتن.
"م..ما الان توي أيلسان هستيم،شما زنگ بزن همين بگو ب..بعد آدرس كامل براش ميفرستيم"
جيمين از طرز حرف زدن و نگراني و اضطراب دختر روبروش تعجب كرد.خيلي سوْال داشت ولي توي اون لحظه فقط دلش ميخواست صداي كوك بشنوه.
جيمين با كلي اميد شماره كوك گرفت و منتظر جواب موند.ولي وقتي متوجه خاموش بودن گوشي كوك شد ته دلش خالي شد.
دختر سريع گوشي از جيمين گرفت و سمت در حركت كرد.
"بايد به برادرم زنگ بزنم غ..غذا آماده شد برات ميارم"
جيمين كلي سوْال ذهنش اشغال كرده بود و حتما بايد جوابي براشون پيدا ميكرد پس تصميم گرفت ،موقعي كه اون دختري كه مشكوك رفتار ميكرد دوباره وارد اتاق ميشه با رگباري از سوْالات بهش حمله كنه.
.....................
*يك روز قبل*
كوك همونطور كه سرش بين دست هاش پنهان كرده بود و پوست لبش با دندون ميكند روبروي پدرش نشسته بود.
پدرش با نگراني بهش خيره شده بود و بدجوري به خاطر وضعيت پسرش كلافه شده بود.
"ببين پسر  تو بايد از اينجا بري،ميفرستمت استراليا بايد از كره دور شي با اين اوضاعي كه من دارم ميبينم."
"ولي هنوز جيمين.."
پدرش با عصبانيت بلند شد و با صدايي كه كمي از قبل بلندتر بود ادامه داد:
"چند شبه كه درست نخوابيدي؟تو از روزي كه جيمين گم شده داري دنبالش ميگردي و هنوز خبري ازش نيست!اين كارا بيفايدس تو بايد از اينجا بري همين كه گفتم!"
كوك روبروي پدرش ايستاد و با صدايي كه بلند و رسا بود ولي نگراني توش كاملا مشخص بود گفت:
"تا جيمين پيدا نكنم جايي نميرم"
"قول ميدم كوك خودم جيمين برات پيدا ميكنم ولي فعلا بايد از اينجا بري"
"من نگرانتم...قول ميدم زودتر اوضاع رو درست كنم"
"من نميرم"
پدرش با عصبانيت گوشي كوك از دستش گرفت و به صفحش كه شماره جيمين بود خيره شد.به پسرش كه هر پنج دقيقه يكبار به جيميني كه مشخص نبود چرا جواب نميده و گوشيش خاموشه زنگ ميزنه،خيره شد و نفس عميقي كشيد.
گوشي خاموش كرد و به يكي از افرادش دستور داد تا گوشي بندازن يه جايي كه ازشون دور باشه چون با همون گوشي لعنتي هم ميتونستن  ردشون بگيرن .كوك ميخواست جلوشون بگيره كه بدرش مانع شد.
"همين امشب ميري استراليا،همه چيز آماده كردم،آينو و چندتا از أفراد قابل اعتمادم باهات ميان"
"ولي من نميرم"
كوك با عصبانيت گفت و از اتاق كار پدرش خارج شد و تند تند و با قدم هاي محكم سمت پله ها حركت ميكرد.
آقاي جئون به چندتا از افرادش دستور داد تا همه چيز براي سفر آماده كنن.
"اون رو حرف من حرف نميزنه"
به يكي از نگهبان هاش اشاره كرد و ازش خواست تا كوك رو تعقيب كنه.
"امشب با زور هم كه شده ميفرستمش بره"
پدرش چندتا از دكمه هاي يقش باز كرد و روي صندلي پشت ميز نشست.
"اون ايس رواني من ميشناسم،نميزارم پسرم ازم بگيره"
............
"آينو گوشي لعنتيت بده ميخوام به جيمين زنگ بزنم"
آينو در حالي كه رانندگي ميكرد با نگراني جواب داد:
"معذرت ميخوام ولي پدرتون گوشي منم نابود كردن"
كوك با عصبانيت شروع كرد به داد زدن.
"لعنت بهش لعنت به همتون!"
"من جيمين پيدا ميكنم...فقط كافيه يه مو از سرش كم بشه.كاري ميكنم تا  اون ايس حرومزاده بهم التماس كنه تا بكشمش در حاليكه دارم زجركشش ميكنم.

obsession(kookmin)Where stories live. Discover now