|ما هنوز کورکورانه منتظر خوشبختی ایم|
دردهای زندگی از اونجایی شروع میشن که برای اولین بار سعی میکنی مزه ش کنی، تا چیزی رو امتحان نکنی نمیفهمی چطوریه و هیچوقت هم تضاد های مقابلش رو یاد نمیگیری.
تا از ته دل امیدوار نباشی، نمیدونی نا امیدی چیه.
تا از ته دل خوشحال نباشی، نمیدونی غم چیه.
و تا از ته دل عاشق نشی، نمیدونی مرگ چیه.چرا متقابل عشق مرگه؟ چون عشق خودِ زندگیه.
پس باید نتیجه گرفت تا از ته دل نخندی، زندگی کاری به کارت نداره؛ اما امان از روزی که حس کنی خوشبختی، روز بعدش باید از دردِ سیلیِ اون، سخت به خودت بپیچی.
تنها چیزی که مزه اش بدون امتحان کردن هم واضحه، عشقه...عشقِ واقعی بی برو برگشت درد داره و زخم میزنه.
این ها و دوست داشتنِ تو تمام چیزی بود که از زندگی یاد گرفتم.
اما تمام چیزی که زندگی بلد بود؛
بد بودن بود.
آزار دادن بود.
از بین بردن بود."هری طبیعت بود.
لویی پارادوکسِ زیبایِ اون بود؛
ساخته شده بود از روحی تلخ تو کالبدی شیرین..."_________________________
اشکهایی که قبل از خشک شدنِ قبلی به گونه هاش راه پیدا میکردن دیدش رو تار کرده بودن.
نگاهش رو به مادرش داد که داشت از گریه میلرزید، هر از گاهی هم دستهاش رو تو سرش میزد؛ شاید اون بازیگر خوبیه شاید هم از اینکه بیوه شده بود داره اینطور ضجه میزنه.
لویی درسته گریه کرده بود؛ اما هیچکس نمیدونست ته دلش یک پسر بچه ایی که همیشه تحقیر میشد و صورتش مدام از رد انگشتهای پدرش سرخ بود داشت ابراز خوشحالی میکرد.
اون داشت برای مادر بزرگش گریه میکرد، برای حال اون بعد از پدر لعنتیش داشت گریه میکرد. بتی پسرش رو از دست داده بود. هر چقدر هم که بد بود تنها بچهش بود و قطعا الان خوشحال نیست که اون رو از دست داده.
همه چی تو اون خونه عجیب و نامفهوم بود. از دور یک خانواده ی عالی بودن.
اما بدبختی از خوشبختی دروغین خیلی بهتره.
لویی از پدرش متنفر بود اما حالا مجبور بود به جسدش که جلوش روی زمینه نگاه کنه؛ و به خونی که از اونه و روی زمین جاریه خیره بشه. اون خون کثیفه، درست مثل پدرش.
YOU ARE READING
Bitter [L.S]
Fanfictionشاید طعم خوشبختی تلخه؛ عشق تلخه و تو وقتی که لبخند میزنی از وقتایی که اقیانوس چشمات طوفانیه تلختری.