𝙁𝙞𝙫𝙚

241 54 321
                                    

—فوت کردن گرد و خاکا* هنوزم کسی هست ؟

" سلام لویی عزیزم "
.
.

اب دهنش رو با صدا قورت داد و جرعت نکرد بچرخه.

" پسر کوچولوی کاخ تاملینسون ها چطوره؟ "

صداش اشنا بنظر نمی‌رسید، شاید هم لویی بخاطر اضطراب و ترس توی اون لحظه نمی تونست تشخیص بده. همونطور که دست مرد روی دهنش بود کمی چرخید و با دیدن یک جفت چشم تیره رنگ، ابروهاش رو بهم نزدیکتر کرد. دست هاش رو روی سینه مرد گذاشت و با اندک نیرویی که توی جونش باقی مونده بود سعی کرد اون رو هل بده تا فرار کنه، اما اسلحه ای که مرد روی پیشونیش گذاشت، دست و پاهاش رو متوقف کرد و ترس بیشتری به تنش هدیه داد.

" تکون نخور عوضی "

غرید و اسلحه رو بیشتر روی پیشونی لویی فشار داد و باعث شد صورتش رو از درد جمع کنه.

" نه راستش، بهتره بگم تکون بخور تا همینجا مغزت رو متلاشی کنم "

با خنده گفت، طوری که براش تعریف کردن یکی از سرگرمی هاش باشه و دستش رو از لبهای لویی برداشت اما دست دیگه اش با اسلحه هنوز هم مغز اون رو هدف گرفته بود.

" تو..تو کی هستی؟ چی میخوای؟ "

لویی با لرز کمی که توی صداش بود اروم پرسید و مرد اینبار بلندتر خندید.

" من چی میخوام؟ من؟...آم بذار فکر کنم "

صورتش رو با پارچه ای پوشونده بود که باعث میشد جز چشم ها و لبهاش چیزی ازش دیده نشه. چشم هاش رو ریز کرد، همونطور که سر اسلحه‌ش، رو به لویی بود صندلی‌ای که کنار میز قرار داده شده بود رو برداشت و کنار تخت گذاشت تا روش بشینه.

لویی نگاهش روی مرد بود و اهسته سرجاش نیم خیز شد.

" هر چی که میخوای.. رو میتونی...میتونی برداری "

" اوه لویی! پدرت اندازه ی تو دست و دلباز نبود. امیدوارم تو جهنم بخاطر اینکه به قتل رسیده بهش تخفیف بدن "

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 09, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Bitter [L.S]Where stories live. Discover now