—فوت کردن گرد و خاکا* هنوزم کسی هست ؟
" سلام لویی عزیزم "
.
.اب دهنش رو با صدا قورت داد و جرعت نکرد بچرخه.
" پسر کوچولوی کاخ تاملینسون ها چطوره؟ "
صداش اشنا بنظر نمیرسید، شاید هم لویی بخاطر اضطراب و ترس توی اون لحظه نمی تونست تشخیص بده. همونطور که دست مرد روی دهنش بود کمی چرخید و با دیدن یک جفت چشم تیره رنگ، ابروهاش رو بهم نزدیکتر کرد. دست هاش رو روی سینه مرد گذاشت و با اندک نیرویی که توی جونش باقی مونده بود سعی کرد اون رو هل بده تا فرار کنه، اما اسلحه ای که مرد روی پیشونیش گذاشت، دست و پاهاش رو متوقف کرد و ترس بیشتری به تنش هدیه داد.
" تکون نخور عوضی "
غرید و اسلحه رو بیشتر روی پیشونی لویی فشار داد و باعث شد صورتش رو از درد جمع کنه.
" نه راستش، بهتره بگم تکون بخور تا همینجا مغزت رو متلاشی کنم "
با خنده گفت، طوری که براش تعریف کردن یکی از سرگرمی هاش باشه و دستش رو از لبهای لویی برداشت اما دست دیگه اش با اسلحه هنوز هم مغز اون رو هدف گرفته بود.
" تو..تو کی هستی؟ چی میخوای؟ "
لویی با لرز کمی که توی صداش بود اروم پرسید و مرد اینبار بلندتر خندید.
" من چی میخوام؟ من؟...آم بذار فکر کنم "
صورتش رو با پارچه ای پوشونده بود که باعث میشد جز چشم ها و لبهاش چیزی ازش دیده نشه. چشم هاش رو ریز کرد، همونطور که سر اسلحهش، رو به لویی بود صندلیای که کنار میز قرار داده شده بود رو برداشت و کنار تخت گذاشت تا روش بشینه.
لویی نگاهش روی مرد بود و اهسته سرجاش نیم خیز شد.
" هر چی که میخوای.. رو میتونی...میتونی برداری "
" اوه لویی! پدرت اندازه ی تو دست و دلباز نبود. امیدوارم تو جهنم بخاطر اینکه به قتل رسیده بهش تخفیف بدن "
YOU ARE READING
Bitter [L.S]
Fanfictionشاید طعم خوشبختی تلخه؛ عشق تلخه و تو وقتی که لبخند میزنی از وقتایی که اقیانوس چشمات طوفانیه تلختری.