𝙁𝙤𝙪𝙧

296 66 471
                                    

— مرسی برای کامنتای چپتر قبل :)

" خب الان چی میشه؟ "

با نگرانی از لیزا پرسید. اون هم اروم در اتاق بتی رو بست و همینکه دستش رو از دستگیره برداشت به لویی که اشفته بود نگاه کرد.

" هیچی فعلا بذار خوابیده فردا به دکتر میگم بیاد "

" یعنی دیگه منو یادش نمیاد؟ "

" محض رضای خدا ولم کن لویی! من دکتر نیستم "

لیزا با کلافگی گفت و بی توجه به چشم های منتظر اون از کنارش رد شد، به پله ها که رسید انگار یک چیزی اون رو نگه داشت.

" البته امیدوارم تو رو هیچوقت یادش نیاد "

خنده ای کرد و با ارامشی که از اشفته کردن لویی گرفته بود راهش رو ادامه داد. لویی به اتاقش برگشت و نگاهش به قلب کاغذیی که روی میز بود خورد و لبخندی روی لب‌هاش نشست.

هری براش حس زندگی‌ داشت، طوری که لویی به وضوح ریشه هایی از اون که جای جای قلبش قرار گرفته بودند رو حس میکرد.

رو تختش دراز کشید و چشم‌هاش رو بست، همونطور که افکارش بیشتر به هری گره میخوردن پلک هاش سنگین شدن.

*******

بعد از ناهار بود که مادر و مادربزرگش به همراه بادیگارد به سمت دکتر شهر میرفتن و بعد از اون اتفاق که شب قبل افتاد لویی جرعت نکرد به بتی نزدیک شه. از دور اون رو تماشا میکرد که با خونه و اعضا غریبه بود.

" واقعا فکر کرده حالا که لوک مرده ما هیچی نداریم. بعدا بهش نشون میدم! "

لیزا همونطور که خدمتکار خم شده بود و کفش‌هاش رو میبست غر زد. اون‌ها قرار بود دکتر رو به خونه بیارن اما اون گفته بود که نمیاد و الان اون‌ها باید به بیمارستان میرفتن.

ده دقیقه از رفتن اون‌ها گذشته بود و چون روز تعطیل بود جز دو تا از خدمتکارها و نگهبان های دم در کسی خونه نبود. حوصله‌ش سر رفته بود و به هیچ وجه نمیتونست افکارش رو از هری گمراه کنه. شاید کنترلش توی اون لحظه دست خودش نبود که رفت و برای کمیسر«کسی خونه نیست خوشحال میشم بیای» رو تایپ کرد و فرستاد.

Bitter [L.S]Where stories live. Discover now