𝙏𝙬𝙤

378 93 187
                                    

بعضی از لحظات، زمان متوقف میشه و تنها چیزی که حرکتش حس میشه، تپش قلب برای ادامه ی حیاتیه که دیگه حتی وجودش رو حس نمیکنی.

لویی حسش رو به زندگی از دست داده بود چون زندگی نمیکرد. اون فقط زنده بود. شش هاش بی دلیل هوا رو مبادله میکردن و قلبش بی دلیل میتپید.

حالا برای چند ثانیه روی زمین، نیم خیز صحنه ای که اتفاق افتاده بود رو بارها و بارها با وجودِ توقفِ زمان مرور میکرد.

مادرش رو میدید که برای هزارمین بار داره هلش میده. فریاد " من مادرت نیستم " تو مغزش رژه میرفت‌ و اشک هاش راهشون رو به گونه های استخوانی اون پیدا کرده بودن.

تا اینکه دست هایی رو روی شونه هاش حس کرد.

" لو عزیزم پاشو"

لویی با چشم های خیس و لب هایی که کمی از هم فاصله داشتن و برای چندمین بار باز و بسته میشدن به بتی نگاه کرد. خواست حرف بزنه اما چیزی نداشت که بگه.

شاید کمتر کسی بهش نگاه میکرد. اما این اخرین چیزیه که برای لوییِ ترک خورده اهمیت داشت.

" از خاک گرفته شدی زیرا که تو خاک هستی و به خاک خواهی برگشت. "

صدای کشیش، افکار لویی رو جمع کرد و اون با دست هاش از زمین برای ایستادن کمک گرفت. سرش رو پایین انداخت و بدون توجه به بتی که صداش میزد دور شد.

اون سنگینیِ نگاه مردم رو روی خودش حس میکرد. اون بازم میتونست در گوش هم حرف زدناشون رو بشنوه. میخواست اهمیت نده. میخواست این ها قلبش رو فشار ندن؛اما نمیتونست.

یکم دورتر دیوار شکسته ای رو پیدا کرد که روش نقاشی های گرافیکی رو میدید. بدون اهمیت بهشون روی زمین نشست و به دیوار تیکه داد. پاهاش رو جمع کرد سرش رو روشون گذاشت. براش مهم نبود که رو زمین، با لباس مشکی نشسته؛ اون الانشم لباسش خاکی بود.

قلبش رو حس میکرد. درد رو حس میکرد. اشک هایی که گونه هاش رو خیس میکردن حس میکرد. خشکی گلوش رو حس میکرد و حتی نفس کم آوردنش رو...باید بی حس میبود، اما همه ی این ها رو با تمام وجودش مزه میکرد.

اون زیاد از جمعیت دور نشده بود اگه یکم به روبروش نگاه میکرد میتونست اون ها رو ببینه و صداشون رو بشنوه. کاش یه جای دور تر میرفت.

داشت بی محابا اشک میریخت و نفس نفس میزد. گلوش با هر اشکی که از اقیانوس هاش جاری میشد خشک تر میشد.

Bitter [L.S]Where stories live. Discover now