برای اخرین بار به خودش توی اینه نگاهی انداخت. با صدای زنگ گوشیش نگاهش رو از اینه گرفت ." پنج دقیقه ی دیگه اونجام "
لویی زبونش رو به لب های خشک شدهش زد، دستی به موهاش که نیمه ای از پیشونیش رو میپوشوندن کشید و از اتاق بیرون رفت
" عزیزم جایی داری میری؟ "
بتی که پایین پله ها با لبخند ایستاده بود پرسید. لویی پله ها رو یکی دو تا پایین اومد و کنار بتی با لبخند اروم گرفت.
" اره بت با دوستم قراره بریم شهرو بگردیم "
" باشه پسرم خوش بگذرون "
بتی گفت و دستش رو روی گونه ی لویی کشید و لبخند زد. لبخندی که شاید اگه از ته دل بود گل های پژمرده ی لویی رو زنده میکردن.
" گردنبندت رو پیدا کردم مادر، تو کشوی میزت بود. یکم فراموش کار شدی حواست هست؟ "
لویی و بت هر دو نگاهشون رو به لیزا که کمی دور تر ایستاده بود دادن، اثری از غم از دست دادن همسر تو نگاهش دیده نمیشد .
" به به لویی داری جایی میری؟ "
لویی صدای مادرش رو نادیده گرفت چشمش رو به نگاه بد و لبخند عریضش بست و دوباره به بتی رو کرد.
" بتی فعلا مواظب خودت باش من برم دوستم الانه که برسه "
" هوم پس حالا ک اون مرده میخوای هرزه بازی هاتو شروع کنی "
خندید و خنده اش تموم سلول های عصبی مغز لویی رو تحریک کردن؛ هر کلمهش بیشتر ازارش میداد، چشم هاش رو فشرد و بی اهمیت از خونه بیرون رفت.
حالا دم در خونه منتظر اومدن کمیسر بود. خنده ی مادرش تو ذهنش مرور میشد مگه خنده ی مادرا دلیل زندگی نیستن؟ چطور مادر اون با هر کلمه و خندهش اون رو زنده دفن میکرد؟!
YOU ARE READING
Bitter [L.S]
Fanfictionشاید طعم خوشبختی تلخه؛ عشق تلخه و تو وقتی که لبخند میزنی از وقتایی که اقیانوس چشمات طوفانیه تلختری.