❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐨𝐧𝐞

634 65 49
                                    

{ 𝑾𝒆 𝒉𝒖𝒎𝒂𝒏𝒔 𝒂𝒓𝒆 𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒔𝒊𝒎𝒑𝒍𝒆 𝒇𝒐𝒓 𝒕𝒉𝒊𝒔 𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒙 𝒍𝒊𝒇𝒆 }          
                                     
   𝟐𝟎𝟐𝟏

  به نقش های نامفهومی که توسط نور خورشید روی میز گردویی رنگ روبه روش نقش بسته بود خیره شده ، و مثل همیشه به آهنگ مورد علاقش گوش میداد.

سرش رو بلند کرد تا به افراد حاضر توی کتابخونه نگاهی بندازه  ،فرد جدیدی رو ندید و دوباره سرش رو پایین انداخت . به طور  معمول افراد زیادی به کتابخونه نمیومدند و همین موضوع این شغل رو خسته کنندتر میکرد .

جهیون از ۱۷ سالگی پدر و مادرش رو از دست داده بود و برای بر  اومدن از پس مخارج زندگیش و هم زمان درس خوندن، کار کردن توی کتاب خونه رو انتخاب کرده بود.
البته که راضی کردن رئيس خشک و سخت گیر  کتاب خونه برای  کار دادن به یک بچه دبیرستانی کار راحتی نبود  ولی بلاخره  موفق شد و کارش رو شروع کرد ؛  کتابداری شغل سخت و پرمشغله ای نبود و از طرفی کتاب خونه اونقدر ها بزرگ نبود که ‌مسئول دیگه ای داشته باشه پس خودش تنها کار می‌کرد ؛ منتها    
زمان هایی که به دانشگاه میرفت ، تنها دوستش که از  زمان دبیرستان باهاش آشنا شده بود و کمی از بردار خودش نداشت جای اون وایمیستاد .

جهیون دوستان زیادی نداشت چون از بچگی درگیر مشکلات بزرگی شده بود ، ولی بنگ چان فرق داشت ، اون همیشه پشتش بود و تا آخرین حدی که میتونست بهش کمک می‌کرد ، جهیون واقعا از داشتن چنین دوستی خوشحال بود .
جهیون نسبت به یک پسر ۲۲  ساله زندگی یکنواخت و خسته کننده ای رو تجربه میکرد البته که خودش شکایتی نداشت چون توی سنین پایین تر سختی های زیادی کشیده بود و به نظرخودش این آرامش حقش بود ، ولی به هر حال گهگاهی دلش  هیجان ، مستی و کارای خلاف میخواست ولی باز هم زندگی یک نواخت خودش رو ترجیح میداد.

  با دیدن گروهی از بچه دبیرستانی ها که با تعطیل شدن ساعت مدرسه توی خیابون ها هیاهو ایجاد میکردن سریع بلند شد تا پشت قفسه های چوبی و بزرگ کتاب خونه قدیمی قایم بشه که با باز شدن در شیشه ای و صدا دادن زنگوله بالای در و شنیدن صدای
دختر آه بلندی کشید و به سمت دختر دبیرستانی ها برگشت : 
_" وای اوپا مثل همیشه خیلی خوشتیپی !!! "
دختر های دیگه با جیغ داد حرفش رو تایید کردند .
جهیون که سعی میکرد کلافگیش رو نشون نده گفت :

+" کاری داشتین؟ "

دخترک قد کوتاه با موهای های مشکی که اطرافش ریخته بود با  لحنی که سعی در کیوت کردنش داشت گفت :
_  "اوم اوپا امتحاناتمون شروع شده و اومدیم یکم درس بخونیم " و بعد آروم خندید .

جهیون با خودش گفت (هه  کی اول ترم دوم که امتحانا تازه تموم شده دوباره امتحان میگیره )
معلوم بود که اونا دوباره واسه دید زدنش اومده بودن ولی نمیتونس بندازشون بیرون البته که از خداش بود ... 
با خنده مصنوعی که چال هاش رو به رخ می‌کشید گفت : + " اوه پس هر‌کتابی لازم داشتین بردارین "

𝑺𝒖𝒏𝒔𝒉𝒊𝒏𝒆Where stories live. Discover now