❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐒𝐢𝐱

226 35 45
                                    

𝑯𝒆 𝒄𝒐𝒖𝒍𝒅 𝒅𝒐 𝒏𝒐𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈 𝒃𝒖𝒕 𝒃𝒆𝒈 𝒇𝒐𝒓 𝒕𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒐𝒇
𝒔𝒐𝒎𝒆𝒐𝒏𝒆 𝒉𝒆 𝒍𝒐𝒗𝒆𝒅 ...

بغض داشت ... پاهاش سست شد بود و نمیتونست درست راه بره ... لبهاش رو تو دهنش جمع کرده بود ‌‌تا مانع اشک ریختش بشن ...
نمی‌تونست دیگه ادامه بده ، چطور تونسته بود همچین حرف هایی به جمین بزنه  ؟
چرا زندگی اینقدر بی‌رحم بود ؟ چرا سرنوشت ، اینقدر تلخ کتاب زندگیشو نوشته بود ؟ چرا هر چقدر تحمل میکرد تموم نمیشد ؟

پاهاش دیگه توانایی تحمل وزنش رو نداشتن ... به دیوار سیمانی کنارش  چنگ انداخت تا تعادلش رو حفظ کنه ولی موفق نشد و با دو زانوش زمین افتاد ... دیگه نمی‌تونست اشک هایی که بیشتر از هشت سال پشت سد چشم هاش پنهون شده بودند رو نگه داره ...

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای هق هق های سوزناکش فضایه خالیه اطراف رو پر کردن ...
مابین گریه هاش از وضعیت زندگیش خنده هیترستیک میکرد !
جنو حتی حق گریه کردن رو نداشت ! ، حق شکست و کم آوردن نداشت ، حق کمک خواستن نداشت ! حق عشق و عاشقی کردن رو هم نداشت ...
کریستال های درخشان ، پشت سرهم پهنایه صورتش رو پر میکردن ‌‌‌‌‌و بدنش سست تر از قبل روی زمین افتاده بود ‌‌‌...
بعد از گذشت چند دقیقه که حس کرد آروم تر شده ، کمی عقب رفت و کمرش رو به دیوار تکیه داد ‌‌...

چشم هاش رو بست تا بعد از این همه اشک ریزی کمی آروم بشن ‌‌‌، نفس آرومی کشید ... نمی‌تونست جا بزنه ، حداقل نه الان که جون جمین در خطره ... درسته آزادش کرده بود ولی وقتی این خبر به گوش یوتا می‌رسید قطعا آروم نمی‌نشست ... باید را حلی پیدا می‌کرد  ...
دستش رو به کف پر سنگریزه زمین تکیه داد و بلند شد  ...
کت و شلوار اسپرت یک تیکه مشکیش رو تکوند و به سمت در خروجی حرکت کرد ...
با شنیدن صدای صحبت فردی ، کمی مکث کرد تا صاحب زمزمه رو پیدا کنه ‌.‌..
آهسته کمی جلو رفت که چشمش به جسم مچاله شده یه جمین پشت دیوار خورد ! با تعجب با خودش زمزمه کرد :" فاک این هنوز فرار نکرده‌ ؟! "
تو دلش هزار فحش نثار عشقش کرد و بی صدا راهی که اومده بود رو برگشت تا از در طرف دیگه یه انبار خارج بشه ...

تو دلش آشوب بود ... اصلا فکر اینکه جمین چطوری قراره از این خراب شده فرار کنه رو نکرده بود ... که با یادآوری تلفنش که توی جیبش گذاشته بود کمی آروم شد ...

از ساختمون خارج شد و به سمت لامبرگینی میشکی رنگش حرکت کرد ...‌عاشق رنگ مشکی بود ، فکر میکرد این رنگ میتونه کل زندگیش رو خلاصه و تعریف کنه ..‌. کاملا تاریک ، سیاه  ...‌

بعد از اینکه سوار ماشین گرون غیمتش شد ، منتظر موند تا مطمعن بشه جمین سالم و سلامت اینحا رو ترک میکنه ...
احتمال میداد به تیونگ زنگ زده باشه ، از آینه کوچیک بالایه ماشین میتونست جاده رو زیر نظر داشته باشه ، پس فقط منتظر شد ...
با شنیدن صدای لاستیک های ماشین کف خیابون آسفالت ، از صفحه سیاه افکارش بیرون اومد و به جاده خیره شد ...
همینطور که حدس زده بود تیونگ پشت فرمون بود ... بعد از گذشت چند ثانیه جمین رو دوان دوان به سمت ماشین دید و با سوار شدن پسر و به حرکت دراومدن ماشین نفسی از سر آسودگی کشید و سرش رو روی فرمون گذاشت ...
که ناگهان به یاد مکالمه یه تلفنی که با یوتا داشت افتاد ، سرش رو بلند کرد و ماشین رو روشن کرد ‌‌‌.‌‌.‌.

𝑺𝒖𝒏𝒔𝒉𝒊𝒏𝒆Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora