❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐨𝐮𝐫 ²

175 39 14
                                    


جهیون با بهت نگاهش میکرد  :" داری چیکار .‌.. "
" هیششش " تیونگ دستش رو روی لبای برجسته جهیون گذاشت و مانع حرف زدش شد ... حرفاش رو کشیده کشیده بیان کرد و  هم زمان دستش رو روی گونه جهیون می‌کشید :" نظرت چیه ... امشب ... من و تو " و دست پسر رو گرفت و دور کمرش گذاشت ...

جهیون که تازه گرفته بود چی در جریانه از عصبانیت قرمز شد  ، به دست تیونگ که روی گونش بود سیلی زد و اون رو از جلوش هول داد ! ...
صداش رو بلند کرد و گفت :" فکر کردی میتونی من و با همچین چیزایی خر کنی ؟ " پوزخند عصبی‌ای زد :" من اونقدر عوضی نیستم که تن به همچین کاری بدم ! "
تیونگ با کلافه‌گی نگاهش میکرد که جهیون بلند تر از قبل داد زد :" گمشو  بیرون ! " و به در اشاره کرد ...
تیونگ ناراحت از شکست نقشش به سمت در رفت ، برگشت و نگاهی به پسر پشت سرش کرد و خارج شد ...
جهیون دستش رو شقیقه هاش گذاشت تا کمی آروم بشه ... نفس عمیقی کشید و به سمت میزش رفت ، قفل درو از کشو برداشت ، کوله مشکیش رو روی دوشش انداخت و در رو قفل کرد و به سمت سویت کوچیکش حرکت کرد ...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تیونگ کمی دورتر صبر کرد تا پسر فاکی بره و بعدش روی پله یه بلند کتابخونه نشست و سرش رو توی دستاش پنهان کرد .‌‌‌‌‌‌...
امروز اندازه یک ماه طول کشیده بود  و خستش کرده بود ...

سرش رو گوشه دیوار تکیه زد و سعی کرد حداقل یک ساعتم که شده بخوابه ( این پسره چرا اینطوری بود ؟ تاحالا هیشکی دست

رد به سینم نزده بود ! رفتارش دقیقا برعکس قیافش گوهه ، همش تقصیر اونه من الان باید توی این فلاکت بخوابم ! فقط یبار دیگه ببینمش اون صورتشو خط خطی میکنم ... ولی خب باید یه جوری راضیش کنم ! )

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با صدای زنگ ساعت از خواب بلند شد ، خودش رو کشید تا زنگو قطع کنه ، اصلا حوصله سر کار رفتن نداشت ، ولی خب چاره ایم نداشت ... از طرفی نگران بنگ‌چان بود ، با اخلاق خانوادش آشنایی داشت و میدونست دوستش چه راه سختی رو در پیش داره ...
نفسشو بیرون داد و از تخت بلند شد ، به سمت دستشویی حرکت کرد ... توی آینه به صورت بی نقص خودش خیره شد  ( اوفف الان از جذابیت کور میشم !‌ ) از تعریف خودش خندش گرفت و شروع کرد به مسواک زدن ....
بعد از پوشیدن لباس هاش و خوردن صبحانه مختصری ، کتاباش رو توی کولش جا داد ، تاحداقل توی کتاب خونه کمی درس بخونه ‌... دیشب تا دروقت درگیر درساش بود ولی باز هم مونده بود ... از خونه دراومد و سوار اتوبوس شد ...
خونش از کتابخونه خیلی دور نبود و این رو تنها خوش شانسی توی زندگیش می‌دونست ...
بعد از ده دقیقه به مقصد رسید ، بقیه پولش رو از راننده گرفت و به سمت خیابون روبه‌روش که کتابخونه درش قرار داشت حرکت کرد ...
وقتی به در کتاب خونه رسید ، پسری رو دید که جلوی در ، روی پله توی خواب عمیقیه ، نفسشو با حرص بیرون داد ( باز این پسره؟!)
چشماش رو چرخوند و با بی میلی خم شد ... دستش رو روی شونه تیونگ گذاشت و کمی تکون داد :" هی ! چرا اینجا خوابیدی؟ بیدار شو "
تیونگ با شنیدن صدا آروم پلکهاش رو از هم فاصله داد و به چهره کسی که بالا سرش بود خیره شد ...
جهیون بلند شد ، دستش رو توی جیب پالتو ی آبی پاستیلیش فرو کرد و گفت :" چه عجب بلاخره قصد بلند شدن کردی ! "
تیونگ که هنوز منگه خواب بود با جمله جهیون سریع بلند شد و دستش رو به کمرش زد :" اوو ببخشید ، نمی‌دونستم ناراحتتون میکنه "
جهیون با چهره حق به جانبی گفت :" اصلا ... اصلا کی بهت اجازه داده اینجا بخوابی ؟! "
تیونگ که داشت از عصبانیت نقشه قتله جهیونو می‌کشید داد زد :" مگه این خراب شده واسه توعه ، تو فقط یه کتابداری ! "
جهیون دهنش رو باز کرد تا جواب این پسره یه گوه اخلاق رو بده که زنگ تلفن تیونگ مانع صحبتش شد ...

تیونگ با عصبانیت گوشیش رو از جیب پشت شلوارش بیرون کشید :" این دیگه کودوم خریه ! "
ولی به محض دیدن اسم مخاطب با سرعت تماس رو وصل کرد و با استرس شروع به صحبت کرد :" جمین؟ ، جمین پشته خطی ؟ " ولی تنها صدایی که میشید صدای نفس های با استرس فرد پشت خط بود " جمین جواب بده ؟ حالت خو ... " که فرد پشت خط به حرف اومد " تیونگ ... "

خب اینم از ادامه پارت چهار
امیدوارم دوس داشته باشین و مورد پسندتون باشه🥺❤
ووت یادتون نره قشنگا 💫
خواهشا کامنتم بزارین تا من رو از مشکلات و ضعف های فیک با خبر کنین
ممنونم از وقتی که گذاشتین 💞
بوس ❤

𝑺𝒖𝒏𝒔𝒉𝒊𝒏𝒆Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt