❥︎𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐅𝐨𝐮𝐫 ¹

208 46 26
                                    

● ۳ ساعت قبل                                                        
                                                                   
جلو خونه جمین ایستاد و به اطراف نگاه کرد ؛ باد خنکی به صورتش می‌خورد و موهای آبی نفتیش رو نوازش میداد  ... ذهنش درگیر بود ؛
حالا باید کجا دنبال جمین می‌گشت؟ برمی‌گشت شرکت ؟ یا بهتر بود فردا دنبالش بگرده؟
گوشیش رو از جیب پشتی شلوارش برداشت و برای بار هزارم به جمین زنگ زد ،  ولی مثل قبل گوشیش خاموش بود ...
نفس حرصی کشید و لب پاینش رو به دندون گرفت ... از این بی تکلیفی متنفر بود ، نمی‌دونست باید چیکار کنه و این برای تیونگی که همیشه توی کارش بهترین بود و میدونست باید چیکار کنه بعید بود ...
ناگهان ماشین مشکی رنگ آشنایی جلو خیابونه مقابله کوچه ،  با صدای مهیبی ایستاد ، وقتی چشمش به ماشین افتاد به سرعت پشت یکی دیگه از خونه ها پنهان شد !
افراد هیکلی با کت شلوار و با تفنگی که همیشه توی کمربندشون جاساز شده بود اطراف خونه جمین رو گرفتن ...
تعدادیشون به داخل خونه رفتن با فکر اینکه تیونگ به دنبال دوستش اومده و بلاخره میتونن بگیرنش ، بعضی هاشون هم جلو یه خونه کشیک میدادن ...

تیونگ خوب میدونست اون ها کی هستن پس بهتر بود هر چه زودتر اونجا رو ترک میکرد تا خودش هم مثل جمین گیر نیوفته .
از طرف دیگه کوچه با سرعت خارج شد ... ممکن بود افراد جنو هنوز اون دور و بر باشن پس بهتر بود سریع یه جا قایم بشه ...
سر کوچه یه رستوران غذاهای خونگی بود ، با خودش فکر کرد این جا میتونه مکان خوبی برای پنهان شدن از دست اون حرومزاده ها باشه ؛
در رو باز کرد و وارد غذاخوری کوچیک شد  ... رستوران خلوت بود و دکر خاصی نداشت ، چشمش به میز کوچیک تک نفره یه  آخر سالن افتاد ،  به سمتش حرکت کرد ...
رستوران فضای  گرمی داشت و بوی خوشایندی اطراف رو پر کرده بود ولی تیونگ توی اضطراب‌ بشدت زیادی به سر می‌برد ، اون فقط نگران عزیزترین فرد زندگیش بود که الان معلوم نیس زنده ست یا نه ...
_ " پسرم چیزی میخوای برات بیارم ؟ "
با صدای زن میانسال از صفحه سیاه افکارش بیرون اومد ، و به صاحب صدا نگاه کرد که بالای سرش ایستاد بود ...
پیرزن با صورت نسبتا چروک شده ای که ظاهر مهربونی داشت اضافه کرد :" اگر ترسوندمت متاسفم ... ولی اگر میخوایی توی غذاخوری بشینی باید یه چیزی سفارش بدی ! "
تیونگ سریعا منو رو از دست پیرزن گرفت و دستپاچه گفت :" اوه معلومه ، فقط ... فقط نمیدونم چی باید بخورم "
و لبخندی زورکی روی لبهاش نشست .
پیرزن مو فرفری با ذوق گفت :" معلومه ! هر کی میاد اینجا میمونه چی سفارش بده " خنده ای از سر خوشحالی کرد :" ولی به نظر من خورشت کیمچی سفارش بده ! " و با دستانش تصویر غذایی که می‌گفت رو از توی منو نشون داد :" وای پسرم نمی دونی ... این غذا معرکس !"
و هم زمان دستاش رو تو هوا تکون میداد که این نشون دهنده هیجانش بود :" وقتی بهش فکر میکنم آب از دهنم ... "
تیونگ یک مرتبه پرید وسط حرفش :" یه رامیون لطفا" و نگاهش رو از پیرزن که حالا قیافه بدی به خودش گرفته بود دزدید ، زن با صدای آرومی گفت :" وقتی میخواد رامیون سفارش بده چرا وقت منو میگره" و منو رو از دست تیونگ کشید و به آشپز خونه برگشت .
تیونگ سرش رو روی میز گذاشت تا بتونه افکار بهم ریخته‌اش رو جمع و جور کنه ...
میدونست یوتا دستور قتلشون رو به جنو داده و جنو آدمی نیست که روی حرف رئیسش حرف بزنه و هميشه دستورات رو با بهترین نتیجه تموم میکنه ...   واسه همین زیر دست ، نزدیک ترین فرد به رئیسه !  با این فکر استرس و ترسش دو چندان شد ...

𝑺𝒖𝒏𝒔𝒉𝒊𝒏𝒆Where stories live. Discover now